.خود شرح قابليّت وي را آورده و ستوده است.
پس از كنارهگيري بوداق سلطان از مقام تفنگدار باشي، شغل و منصبش را به شيخ علي خان كه به فرماندهي سپاهيان منصوب شده بود و به جنگ ازبكان رفته بود سپردند. وي شايسته و درخور تصدي مقامات بزرگ بود. دليري پاك سرشت، بيدار- دل، رايمند و مدبر بود. يكي از سرداران برجسته و نامي شاه عباس فقيد بود، و بسياري از فتوحات بزرگ وي به همت و تدبير اين فرمانده با كفايت انجام يافته بود.
مقارن اين احوال حكومت كلده به دست سليمان خان يكي از پسران شيخ- علي خان سپرده شد. او نيز همانند پدرش هوشمند و قابل و دلير بود.
در اين هنگام صاعقه خشم و غضب پادشاه بر سر ميرزا صادق برادر ميرزا ابراهيم فرود آمد. وي به خبث طينت از برادرش فزونتر بود، و در زماني كه حكومت فارس سپرده به او بود همواره دست مردمان آن سامان از ستمش بر آسمان بود.
سالها بود كه مردمان از بيدادش به فغان آمده بودند، و عزلش را به تضرع از پادشاه ميطلبيدند. هر زمان شاكيان از بسياري ظلمش به دربار پناهنده ميشدند هدايا و رشوهها، و نامههاي تملق آميزش، نالههاي جانسوز متظلمان را خاموش ميكرد.
يكي از موجبات آمدن سفير هلند به دربار در سال 1666 بدرفتاري حاكم و مشكلتراشيهاي وي در كار بازرگاني بود. همه شاكيان بر اين باور بودند كه سرانجام پادشاه به كشتنش فرمان ميدهد؛ اما شاه همواره جرم او را به خواهش خواهرش كه در حرمسرا بود ميبخشيد. آخرين شكايتنامهاي كه اهالي شيراز به دربار تقديم داشته بودند مسؤولان كمپاني بازرگاني هلند نيز آن را تأييد كرده بودند، و خود از نظر پادشاه گذراندند. پادشاه چنان به خشم آمد كه نه امكان شفاعت بر كسي ميسّر شد، و نه تقديم هديه و صد هزار اكو مايه رهاييش گرديد. معزول، و همه داراييش مصادره شد. درباريان بهاي اموالش را افزون بر چندين ميليون تخمين ميزدند، اما با شگفتي تمام دريافتند كه قيمت آنها از يك ميليون تجاوز نكرده است. در صندوقهايش نه هزار و پانصد تومان پول سفيد، چهار صد و پنجاه تومان دوكاي طلا، وجود داشت و بهاي البسه، اثاثه، اسبها، پارچههاي مختلف، مواد خوراكي و چيزهاي متنوع ديگر از اين گونه به هشت هزار تومان تخمين زده شد. در صندوق ناظرش نيز دو هزار پول نقره و دويست و پنجاه تومان دوكاي طلا بود.
ميرزا صادق كه از مدتها پيش چنين سرنوشت را براي خود پيشبيني كرده
ص: 1736
بود كلّيه جواهرات و نفايس و پولهايش را در محلي مطمئن پنهان كرده بود، و اين مقدار را از آن در خانه خود نگهداشته بود كه باور كنند كلّيه داراييش همين قدر بوده است. اما هيچ كس باور نكرد و پادشاه به تمام حوزه حكومت وي مأموراني فرستاد، و فرمان صادر شد هركس از محلّ اختفاي اموال او خبر دارد بگويد. در اصفهان نيز بدينسان عمل شد، و بر اثر اين اقدامات جز از مستغلات و اموال غير منقول او قريب شصت هزار اكو كشف شد. به فرمان شاه خانه و اثاثه خانه، و آنچه براي زندگي لازم داشت، همچنين لباسهاي خود و زنانش را در اختيارش نهادند، و براي معيشتش پنجاه هزار ليور مقرّر كردند. به دستور شاه خانهاي در خارج شهر شيراز به او داده شد كه دوستانش به ديدنش بروند. پسرانش را نيز از دستگاه دولت بيرون كردند.
شاه پس از عزل وي هيچ كس را به جانشينيش نفرستاد و موقتا انتظام امور آن ايالت را تا انتخاب و اعزام وزيري ديگر به صفي قلي سلطان يكي از بزرگان آن خطه واگذار كرد.
پيش از اين نيز اشاره كردم بسياري از كسان را كه شاه فقيد به جرمي از نظر انداخته بود و دربند كرده بود، شاه نو پس از تاجگذاري از زندان آزاد كرد و منصب داد. ميرزا هادي در شمار اينان بود. وي از جمله اجله علماي ايران است و به بسياري از علوم و امور و اسرار كشور كاملا آگاه ميباشد، و من به نوبه خود از رفت و آمد با او، و اطلاعات وسيعش در رشتههاي مختلف استفاده بسيار بردهام.
صدر اعظم وقت چندان از او در خدمت شاه عباس فقيد بدگويي كرد كه شاه وي را در خانهاش مجبور به اقامت كرد، و تا هنگامي كه شاه درگذشت ناچار خانهنشين بود. اما از آن پس شاه سليمان وي را كه مردي اهل و مردمگرا، و ميان بزرگان محترم بود به وزارت كرمان فرستاد.
از سه سال پيش از مرگ شاه فقيد، خواهر آخرين پادشاه دكن كه شاهزاده- خانم پيري بود، و براي اين كه از خواهر بزرگترش بازشناخته شود صاحب كوچك ناميده ميشد، و بيشتر عمرش را در ويجاپورVigaPur گذرانده بود به اصفهان آمده بود تا از آن جا به زيارت خانه خدا برود اما شاه عباس دوم به سببي كه بر هيچ كس معلوم نشد نه اجازه سفر مكه به او ميداد و نه رخصت برگشتن به كشور خودش. و با اين كه بارها به منظور كسب اجازه هداياي ارزشمندي تقديم كرد هرگز مراد نيافت. شاه- سليمان برخلاف پدرش پس از اين كه مجموعه جواهرات بسيار گرانبهايي از او گرفت
ص: 1737
اجازه رفتن به وي مرحمت فرمود. ماجرا از اين قرار بود: يك روز كه شاه و زنانش از برابر كاخي كه اقامتگاه صاحب كوچك بود ميگذشتند، او در حالي كه هدايايي در دست داشت و در گذرگاه شاه پارچههاي زربفت گسترده بود، او و همراهانش را به خانهاش دعوت كرد. پس از اين كه پادشاه با اسب از روي آن پارچههاي گرانبها گذشت نوكران صاحب كوچك بر پاي اسب شاه معادل ده هزار اكو سكههاي طلا و نقره نثار كردند. ايرانيان وقتي بخواهند از پادشاهي با نهايت شكوه و جلال پذيرايي كنند، چنين ميكنند.
در اواخر همين سال 1668 هيأتي از پيروان فرقه كاپوسن ايتاليايي از سوي انجمن ارشاد رم وارد ايران شد. عده افراد اين هيأت شش نفر مشتمل بر دو كشيش و چهار نفر ديگر بود. هيأت مذكور كه رئيسشان پراتين دامرياPere Etienne d'Ameria نام داشت مأمور گرجستان بود، و از سوي پاپ نامهاي به اين مضمون براي شاه آورده بود:
پادشاه توانمند و نامي ايران، ما همواره براي شما شكوه و شادماني و تندرستي از خداي بزرگ مسألت ميكنيم. رأفت و محبتي كه پروردگار مهربان به كرم عميم خود به رؤساي روحاني مذهب مسيح ارزاني داشته و در دل آنان متمكن كرده، مانع آنست كه هرگز انجمن يا جمعيتي را بيگانه شمارند، و نيّت و عملشان مصروف بر اينست كه بيكمترين تفاوت بر عموم، رحمت الهي را براي جمله خلقان از آستان پاك و لا يزال حضرت احديّت به تضرع بخواهند. آنان از هيچ فرقه و هر مذهب كه باشند روي برنميتابند و دوري نميجويند و همواره، عدالت، نصفت، مهرباني، و همه فضايل انساني را به ديده تكريم و تحسين مينگرند. از اين رو رؤساي روحاني كه پيش از ما زيستهاند همواره نسبت به شهرياران ايران كه وجودشان به كليه فضايل انساني آراسته بوده به نظر احترام مينگريستهاند. ما نيز شما را كه آوازه رأفت و صفتهاي پسنديدهتان در اقطار زمين ساير است از صميم دل دعا ميكنيم، و به استظهار مراحم و مكارم ملوكانه تمنا ميكنيم ابهاتين و همراهان او را كه به سفر گرجستان ميروند در پناه رحمت و احسان خويش بگيريد.
چنان كه دل روشن شما آگاه است سائق اينان بدين سفر امور مادي و دنيوي نيست، و سوداي سوداگري در سر ندارند، بلكه به اميد تصفيه روانها از آلودگيها، و تشويق مردم به توجه داشتن به امور معنوي و اخروي رنج اين سفر دورودراز را تحمل
ص: 1738
كردهاند. از اين رو از كرم عميم آن اعليحضرت توقع و انتظار داريم كه پراتين و همراهانش را از بدخواهي و آزار روافض يوناني در پناه رأفت و رحمت خويش بگيرند تا با خاطر آسوده به مقصد برسند، و با خيال راحت به انجام دادن مأموريت ديني خود بپردازند. همچنين از عنايات كامل و بيكران آن اعليحضرت عادل و باذل توقع داريم كه از حمايت خود نسبت به كاتوليكهايي كه در آن كشور وسيع و توابع آن سكونت دارند، دريغ نفرمايند. ما نيز متقابلا پيوسته به صدق و ارادت از پروردگار بزرگ مسألت داريم كه ضمير منير آن اعليحضرت را همچنان به انوار الهي روشن بدارد؛ ذات مبارك را از انواع نعمتها بهرهمند كند، و دائم بر رونق و شكوه و جلال آن شهريار مفخم بيفزايد.
فرستاده از رم در سنت ماري ماژرSainte Marie Majeure بنده گنهكار دهم مارس 1668 نخستين سال خلافت.
در صفحات پيش برخي از اعمال ناهنجار قبيله قزاقها را كه در صفحات ساحلي درياي خزر مرتكب شده بودند به شرح آوردم، و تفصيل ورود نمايندگان آنان را به دربار ايران، و عدم اعتماد وزيران و درباريان را به گفتههاي ايشان بازنمودم و گفتم كه وزيران و درباريان بر اين گفتگو بودند كه سراسر سخنان آنان دروغ و ساختگي ميباشد، و اكنون به بحث درباره دومين حمله آنان در همين سال 1668 ميپردازم.
هنگامي كه ميان بزرگان و درباريان بر سر دوست يا دشمن بودن آنان اختلاف نظر وجود داشت با اين كه نمايندگانشان به گرمي و مهرباني پذيرفته شده بودند و با وعدههاي مساعد و خوش رضامند و با نهايت شادماني بازگشته بودند افرادشان افزون بر اين كه برخي نقاط ساحلي بحر خزر را به باد غارت داده بودند در انديشه حمله به تمام سرزمينهاي ساحلي و ولايات شرقي بودند. آنان بدين منظور از ساواSava گذشتند و رو به ولايات سواحل شرقي درياي خزر نهادند و پس از اين كه هفتاد فرسنگ پيش رفتند بيآنكه از خشكي ديده شوند خود را به فرح آباد مركز ايالت مازندران رساندند. در آن جا روزها به بازار ميرفتند و مانند كساني كه از خريد و فروخت، و امور سوداگري كاملا ناآگاهند در داد و ستد هر دوكاي طلا را پنج شاهي برابر بيست و پنج سو حساب ميكردند. ماهوت انگليسي را هرگزي چهار عباسي ميفروختند. پنج روز كارشان اين بود. بازاريان كه از اين نوع معامله سود سرشاري
ص: 1739
نصيبشان شده بود، همواره آنان را مورد لطف و محبت قرار ميدادند. اما در روز ششم در حالي كه چنين مينمودند عملشان مانند روزهاي پيش خواهد بود بر حسب قراري كه قبلا ميان خود نهاده بودند در ساعتي معلوم، با عده كافي، اما جدا از هم وارد شهر شدند. ناگهان دست به اسلحه بردند و به كشتن مردم و غارتگري خانهها پرداختند، و پس از اين كه افزون بر پانصد نفر را كشتند در همان روز با غنائم فراوان پيش قايقهاي خود بازگشتند، و مانند دفعه قبل سوار شده به جايي از دريا كه به چشم ديده نميشدند پناه بردند.
بزرگترين زيان غير قابل جبراني كه در اين تاراجگري در وجود آمد منهدم شدن كاخ سلطنتي واقع در ميان شهر بود كه در آن نفايس بسيار از جمله ظروف چيني گرانبها، قدحهاي عقيقنشان، تودههايي از مرجان و كهربا، ظروف ظريف سنگي يا بلور و ديگر اشياء قيمتي بود كه اين وحشيهاي خونخوار بردند يا شكستند. از همه آثار نفيس منهدم شده حوضي ساخته از سنگ يشم مزين به تيغهها و تارهاي زر بود كه در آن عمارت با شكوه وجود داشت. و من هر زمان ويران شدن كاخ مجلل و به تاراج رفتن يا منهدم شدن نفايس و بدايعش را به ياد ميآورم غرق درياي افسوس و حسرت ميشوم، و اگر خوانندگان پيش از ويراني، آن قصر عالي و با شكوه را ديده باشند، يا وصف آن را خوانده يا شنيده باشند بيگمان در تأسف بر ويراني آن كاخ مجلل كه درخور آن بود بردوام بماند با من هم صدا خواهند شد.
پيرامن فرح آباد عدهاي ارامنه كه شاه عباس بزرگ بدان جا كوچانده بود زندگي ميكنند؛ اما عده آنان از يك صدم آنچه در بدو كوچ بدين مكان انتقال يافته بودند بيشتر نيست. برخي از آنان براي اين كه از امتيازات مسلمانان بهره يابند به دين اسلام گرويدهاند؛ اما باقي مانده، وقتي قزاقها را كه آنان نيز عيسويند ديدند كه به سوي آنها ميآيند براي اين كه از بلاي كشتار و غارتگريشان در امان مانند فرياد برآوردند: كريستوس، كريستوس، يعني مسيح، مسيح؛ و براي اين كه هر چه نمايانتر آيين خويش را بدانها نشان دهند نشان صليب را پياپي با اشاره دست از سر تا قدم خويش رسم ميكردند. قزاقها چون آن نام مقدس را از زبان ايشان شنيدند و ديدند كه نشان صليب را با اشاره دست بر اندام خويش نقش ميكنند چون خود بر آيين مسيح بودند از كشتن آنان و تاراج و ويران كردن خانههاشان خودداري كردند.
اما آن عده از مردم فرح آباد كه به فرار كردن از بلاي وحشتانگيز كشتار
ص: 1740
قزاقان گريخته و جان به در برده بودند روز ديگر به اطمينان اين كه آن گروه خونخوار پس از آن همه ويرانگري و غارتگري باز نخواهند گشت به جايگاه خويش باز آمدند تا اگر چيزي درست بر جاي مانده باشد بيابند و برگيرند. همين كه به تجسس پرداختند قزاقان دگر بار از دريا به خشكي پياده شده، در آنها شمشير نهادند، هفتصد نفرشان را كشتند و عده زيادي را به اسارت بردند.
وقتي زمستان فرا رسيد قزاقها بهتر آن ديدند كه فصل سرما در ايران بمانند و در محلي امن آرام بگيرند. روبهروي فرح آباد، قريب ده دوازده فرسنگ دور از آن، در دريا شبه جزيرهايست به شكل زبان. در آن شبه جزيره انواع جانوران از قبيل گوزن، گراز، غزال و امثال اينها وجود دارد. آبش گواراست، و در مجموع براي زندگي مكاني مساعد است، و ايرانيان آن را ميان قلعه مينامند. قزاقان در اين شبه جزيره فرود آمدند، خيمه زدند و اسيران را به كندن خندق در اطراف چادرهاي خود وادار كردند. همچنين پس از آن كه با تنه درختان عظيمي كه در آن جا بسيار بود دور محلّ استقرار خويش را سنگربندي كردند، توپهاي خود را به منظور دفاع در بالاي سنگرها مستقر ساختند.
جمع آمدن و پناه جستن قزاقان در چنان محل، غايت مطلوب فرماندهان ايران بود. آنان فرصت را غنيمت شمرده، در بحبوحه شدت سرماي زمستان به ايشان حمله بردند، و چون در جنگ برّي بر ايشان برتري داشتند فائق آمدند. اسيران خود را آزاد كردند و چندان بر قزاقان تنگ و سخت گرفتند كه آنان از سر ناچاري به قايقهاي خود سوار شده گريختند و پس از مدتها سرگرداني در روي دريا در آخرين نقطه شبه جزيره جايي كه در پناه مردابي بود با غنايم خود فرود آمدند.
از خداي بزرگ اميدوارم به من اين توفيق عنايت فرمايد براي بار سوم به ايران بازگردم. بديهي است اگر آرزويم برآورده شود، وقايع مهمي را كه پس از اين تاريخ در ايران روي نموده، به تفصيل مينويسم.
ص: 1741
توضيحات مترجم
اشاره
در سفرنامه شواليه شاردن از برخي كسان، جايها، و ديگر چيزها نام در ميان آمده كه آوردن شرح مختصري از بعض آنها به جهتي مناسب مينمود. آنها را بدون جداسازي نوعشان به ترتيب حروف تهجي آوردم. اميد آن كه سودمند باشد.
آپولونيوسAPollonios از معروفترين رياضيون يوناني حوزه اسكندريه منسوب به شهر پرگا از بلاد قديم ناحيه پامفوليا در آسياي صغير، مشهورترين اثر وي كتابي است در قطوع مخروطي كه ظاهرا در هشت مقاله بوده، ولي مقاله هشتم آن تاكنون به دست نيامده است. اين كتاب مشتمل بر تحقيقات پيشينيان و تحقيقات عمده اپولونيوس است، و جمعي از رياضيون دوره اسلامي آن را به عربي ترجمه و شرح و تلخيص كردهاند. از آن جمله هلال بن هلال حمصي، ثابت بن قره، ابو الفتح اصفهاني، ابو الحسين عبد الملك بن محمد شيرازي و خواجه نصير طوسي.
(صفحه 40 مجله اول دائرة المعارف فارسي به سرپرستي دكتر مصاحب).
آدرينAdrien امپراتور رم، متولد به سال 76 ميلادي. وي از سال 117 تا 138 پس از تراژان فرمانروا بود. در زمان امپراتوري او هنر و صنعت و ادبيات ترقي و رونق يافت.
آدم: نوشتهاند چون مشيت و اراده پروردگار بزرگ بر آن قرار گرفت كه آدم را از گل بيافريند جبرئيل را به زمين فرستاد تا خاك از زمين برگيرد. زمين جبرئيل را سوگند داد خاك از من برمگير ترسم خلقي كه از مايه من در وجود آيند كارهاي زشت و ناشايست كنند، و من در معرض سخط و غضب خدا قرار گيرم. جبرئيل دست خالي بازگشت.
خدا ميكائيل را بدين كار به زمين فرستاد. زمين او را نيز بدان گونه سوگند داد. اين بار حق تعالي عزرائيل را فرستاد. زمين او را نيز سوگند داد. اما عزرائيل نپذيرفت و گفت فرمان خدا بالاتر از سوگند تست. آن گاه از جايي كه خانه كعبه است خاك برگرفت و برد.
به اراده ربّ جليل خاك گل شد و مدت چهل روز همچنان بود تا حق تعالي به قدرت خويش از آن خاك آدم آفريد. عطار گفته است:
خاك ما گل كرد در چل بامدادبعد از آن جان را در آن آرام داد
و اهلي شيرازي در همين معني سروده است:
بسرشت به چل صباح ايزد گل توكز صبر خمير مايه گيرد دل تو
و سنايي فرموده است:
كز براي پخته گشتن كرد آدم را خدايدر چهل صبح الهي طينت پاكش خمير
ص: 1742
و ابن يمين فريومدي گفته است:
گل پيكرت را چهل بامدادبه دست خود از راه حكمت سرشت
و در حديث آمده است
خمرت طينة آدم بيدي اربعين صباحا
سپس پروردگار حكيم روح به كالبد وي در پيوست و چندان علم بدو آموخت كه همه فرشتگان به دانايي وي اقرار، و به فرمان يزدان جز شيطان همه او را سجده كردند.
خداي بزرگ آدم را در بهشت جاي داد. حوا را از او آفريد و به آن دو اجازه فرمود جز گندم از هر چه خوردني در بهشت وجود دارد بخورند. اما ابليس كه از آستان ربوبيّت رانده شده بود به ياري مار وارد بهشت شد و آن دو را فريب داد تا گندم خوردند و به مكافات نافرماني از بهشت رانده شدند. آدم به كوه سر نديب هندوستان افتاد، حوّا به جدّه، مار به كوهستان اصفهان و ابليس به ميسان.
آدم پس از اين كه مدتي در زمين آرام گرفت ريشش درآمد و دانست مورد خشم پروردگار قرار گرفته است. دويست سال طاعت كرد، و چندان گريست كه از گريهاش انواع گياهان طبي سر از خاك بركشيدند. از آن پس پروردگار خطايش را بخشيد. حوا نيز بدو پيوست. از اين دو پسران و دختران پديد آمدند، هر بار پسري و دختري با هم، و آدم پسر بطني را به دختر بطني ديگر به زني داد. قابيل و خواهرش با هم به دنيا آمدند چون دختر توامان اقليميا زيباتر بود ميل به او كرد كه نامزد هابيل بود. از اين رو ميان هابيل و قابيل جنگ درگرفت و هابيل كشته شد.
باري، چون عمر آدم به هزار سال رسيد درگذشت، و حوّا نيز يك سال بعد، و به روايتي صد روز بعد وفات يافت، و «گور آدم و حوا هر دو بر سر كوه سر نديب بود تا وقت توفان نوح، پس آنگه خداي عزّ و جلّ بفرمود مر نوح را كه اين آب عذاب است كه همي آيد بدين جهان. برو و آن استخوانهاي آدم و حوا بردار از كوه سر نديب و با خويشتن در كشتي نه تا اين عذاب بگذرد.
و نوح عليه السلام برفت، و آن استخوانها هر دو برداشت و با خود در كشتي نهاد و با خود همي داشت تا آن آب عذاب از جهان برفت. پس از آنكه نوح آن را برداشت و به بيت المقدس برد، و در آن جا دفن كرد، و اكنون گور آدم و حوا هر دو در بيت المقدس است.
«عبد اللّه بن مقفّع و اصمعي هر دو آوردهاند كه به آن وقت كه طوفان نوح فرو نشست نوح خواست كه آن استخوانهاي آدم و حوا به بيت المقدس برد كه خداي عزّ و جلّ او را فرموده بود كه آن جا بر و دفن كن.
«نوح با آن چهل مرد گفت كه با او در كشتي بودند كه كيست از شما كه اين پدر و مادر خويش برد و در بيت المقدس دفن كند و بشارت زندگي بپذيرد كه تا قيامت زنده ماند؟
خضر با آن مردمان بود كه در كشتي بودند، و گفت كه من برم. و نوح گفت كه روا باشد و پس آن استخوانها برداشت، و به بيت المقدس برد و آن جا دفن كرد.
«ايزد تعالي بر عمر و زندگاني او بركات كرد و تا قيامت زنده ماند، به بركات دعاي
ص: 1743
نوح عليه السلام.» (صفحات 399 و 400 تفسير طبري)
آرگوس:Argus موجودي بود كه به روايت برخي يك چشم و به قول بعضي چهار چشم داشت، و ميتوانست با دو چشم جلو و با دو چشم ديگر پشت سرش را بنگرد. گروهي نيز گفتهاند وي داراي چشمان متعددي بود كه در سراسر بدنش پراكنده بود.
آرگوس نيرويي خارق العاده داشت. او آركاديها را از شرّ گاو زورمند و خطرناكي كه همواره به سرزمين آنان خسارت و زيان وارد ميكرد رها ساخت. آن را كشت و پوستش را به صورت جامهاي بر اندام خود پوشيد. آرگوس يكي از ساتيرها را كه غالبا گلههاي آركاديها را ميربود، كشت همچنين اكيدناEchidna دختر عجيب الخلقهاي كه رهگذران را ميگرفت و ميكشت در حالي كه آن دختر به خواب بود، به قتل رساند.
هراareH بزرگترين دختران كرونوس ورئا، خواهر ونوس، آرگوس را به نگهباني يوio كه او را به صورت گاو سفيدي درآورده بودند گماشت.
چشمان متعدد ارگوس چنان بود كه هنگامي ميخوابيد نيم آنها بسته و نيم ديگر باز بود.
سرانجام هرمس پسر زئوس از راه دور سنگي بزرگ به وي زد و او را كشت. برخي نيز گفتهاند هرمس نخست با تركهاي سحرآميز آرگوس را به خواب كرد، و پس آن گاه او را به قتل رساند.
آل بويه: مؤسس سلسله آل بويه سه پسر بويه: علي، احمد و حسن بودند. علي بزرگتر، احمد كوچكتر، و حسن ميانه بود. پدر بويه از قبيله شرزيل آوند (شرزيل تلفظ ديلمي شيردل) و از مردم ديه كياكيش بود. احمد پس از فتوحات متعدد به گرفتن بغداد مصمم شد، و چون به بيرون آن شهر رسيد غلامان ترك خليفه المستكفي باللّه همه گريختند، از اين رو پايتخت بيهيچ خونريزي روز يازدهم جمادي الاولي سال 334 هجري قمري به تصرف احمد درآمد. اما پسر بويه با خليفه به حرمت رفتار كرد و المستكفي در برابر اين جوانمردي به او خلعت و لقب معز الدوله داد؛ برادرش ابو الحسن علي را به عماد الدوله و ابو علي برادر ديگرش را به ركن الدوله ملقب كرد.
مناسبات معز الدوله و مستكفي چهارده روز دوستانه بود و چون دريافت كه خليفه و درباريانش طرح توطئه افگندهاند وي را از خلافت عزل كرد و المطيع للّه را به جاي او نشاند.
معز الدوله سرانجام در پنجاه و چهار سالگي چهار ساعت گذشته از شب سيزدهم ربيع الآخر سال 356 قمري- 345 خورشيدي درگذشت. عماد الدوله كه در فارس حكومت ميراند. پيش از دو برادرش در ماه جمادي الآخر سال 338 قمري- 328 خورشيدي- درگذشت و ابو شجاع پنا خسرو با لقب عضد الدوله كه در آن وقت بيش از سيزده سال نداشت جانشين او شد و سالها بعد به منظور استحكام روابط دوستي، نوح ساماني دختر عضد الدوله را به زني گرفت.
اما حسن ركن الدوله تا محرم سال 366- قمري 355 شمسي- زنده ماند و بر ري حكومت ميكرد. سه پسر داشت: ابو شجاع پنا خسرو عضد الدوله، ابو الحسن علي فخر الدوله،
ص: 1744
ابو منصور بويه مؤيد الدوله. او پيش از مرگ عضد الدوله را وليعهد كرد. حكومت همدان و ري و قزوين را به فخر الدوله و امارت اصفهان را به مؤيد الدوله سپرد و به اين دو وصيت كرد همواره فرمانبر و حامي برادر ارشد خود عضد الدوله باشند. سرانجام عضد الدوله كه پنجم ذي قعده 324 قمري- 314 خورشيدي- به دنيا آمده بود. روز هشتم شوال 372 به بيماري صرع درگذشت و در نجف به خاك رفت.
ابو علي فارسي از بزرگان نحو، عبد الرحمن صوفي رازي از اجله علماي هيأت، و علي بن عباس مجوسي از دانايان نامور طپ در دربار عضد الدوله مقام و مكانتي عظيم داشتند و وي به شاگردي اين استادان جليل القدر مفاخرت ميكرد.
سلطنت آل بويه در سال 447- قمري- 434 خورشيدي به دست طغرل سلجوقي به آخر رسيد.
انتونن مقدسAntonin Le Pieux امپراتور رم كه پس از آدرين از سال 138 تا 161 به داد و دانش بر رم حكومت كرد. وي به سال 86 تولد يافته بود.
انتوني جنكينسون در زماني كه ملكه اليزابت پادشاه انگليس شركت مسكوي متشكل از گروهي بازرگانان انگليسي كه با روسيه تجارت ميكردند به فعاليّت پرداخت و آنتوني جنكين سونAntony Genkinson متوفي در سال 1611- 990 شمسي- را با چند كشتي به روسيه فرستاد. او پس از رسيدن به آن كشور با ايوان مخوف ملاقات كرد و از آن پس راهي هشترخان شد، و خواست از راه بخارا وارد ايران شود، اما بر اثر ظهور مشكلاتي به مسكو بازگشت و روانه انگلستان شد.
سه سال بعد يعني 1561 ميلادي جنكين سون با دو نامه كه اليزابت اول، يكي را به نام تزار روسيه و ديگري را به نام شاه تهماسب صفوي نوشته بود راه روسيه را در پيش گرفت، و چون بدانجا رسيد يك ماه ماند و از آن جا خود را به شيروان رساند. عبد اللّه خان امير شروان وي را به گرمي پذيرفت، روزي چند توقف كرد و از آن پس راهي قزوين پايتخت شاه ايران شد.
روز بيستم ماه نوامبر 1561 برابر 940 خورشيدي اجازه شرفيابي يافت. سه ساعت بعد از ظهر جلو در كاخ رسيد اما پيش از آن كه از اسب فرود آيد وي را ناچار كردند به جاي كفش خود يك جفت باشماق كه خود شاه هنگام گزاردن نماز از آن به پا ميكرد بپوشد. وقتي به بارگاه رسيد بنا به رسم زمين ادب را بوسه داد و نامه ملكه را تقديم كرد. شاه از او پرسيد از مردم كدام كشور است، كيست و به چه كار آمده است. جن كينسون جواب داد: من از شهر بزرگ و معروف لندن كه مايه افتخار كشور انگلستان است آمدهام. مرا بانوي عظيم الشان و تاجدار ملكه انگليس فرستاده تا پيوند مناسبات تجاري ميان سوداگران انگليسي و بازرگانان ايراني را كه مايه مزيد آباداني هر دو كشور خواهد بود برقرار كنم. شاه چون دانست كه وي مسلمان نيست برآشفت و گفت مرا با كافران كاري نيست؛ و فرمان داد جنكين سون را از دربار بيرون كنند.
همچنين يكي از خدمتگران را گفت بر جاي پاي وي خاك بريزد تا كساني كه از آن راه ميگذرند نجس نشوند. جنكين سون چون دانست كه جانش در خطر است بيدرنگ عازم بيرون
ص: 1745
شدن از ايران شد، به سرعت خود را به هشتر خان رساند، و بيستم اوت 1563 برابر 942 وارد مسكو شد.
آندره ميشوAndre michaux گياهشناس معروف در دو سال 1783 و 1784 ميلادي برابر 1162 و 1163 خورشيدي كه براي تحقيق و تجسس درباره گياهان محلي به ايران آمده درباره كوه الوند تحقيقات مفصلي كرده و نوشته است اين كوه 3500 متري از لحاظ داشتن معادن و انواع گياهان كم نظير ميباشد.
گفتني است كه يازده سال پيش از مسافرت ميشوژ. آ. اوليويهG .A .Olivier فرانسوي و پس از او كينيئرKinneir و كر پارترKer Parter و كپلKePPel از كوه الوند بالا رفتند.
ابريشم ايران: يان اسميت نخستين سفير هلند در ايران كه از 26 ژوئيه 1628 تا 14 ژوئن 1630 در ايران مأمور بوده درباره ابريشم ايران در سفرنامهاش نوشته است: در ايران چند نوع ابريشم توليد ميشود. مرغوبترين و بهترين آنها ابريشم ميلاني است كه چون تابيدن آنها مستلزم دقت و زحمت زياد است هم كم تهيه ميشود و هم گران است. نوع دوم ابريشم شعر بافي يا ابريشم زربفت نام دارد. نوع ديگر ابريشم لاجي است كه بيشتر در لاهيجان توليد ميشود و مورد پسند سوداگران اروپايي است. نوع ديگر ابريشم شيرواني است كه آنرا كدخدا پسند يا تاجر باب هم ميخوانند و بيشتر در شماخي و گنجه و شيروان تهيه ميشود و جنس آن از نوع ابريشم لاجي پستتر است. ابريشم لاس نوع ديگري از ابريشم ايران است كه اروپائيان آن را سالواتيكاSalvatica مينامند و پستترين و نامرغوبترين انواع ابريشمهاي ايران ميباشد.
منطقه اصلي توليد ابريشم ايران رشت، لاهيجان، فومن، كاشان و يزد ميباشد ولي محصول ابريشم يزد به خوبي ابريشم شهرهاي شمالي ايران نيست.
ابن الخمار: ابو الحسن بن سوار ملقب به ابن الخمار در سال 331 هجري قمري در بغداد به دنيا آمد.
شاگرد يحيي بن عدي بود و در فلسفه و طب سرآمد دانايان زمان خود بود. به خواهش مأمون بن محمد پادشاه فاضل، به خوارزم رفت و در سايه حمايت او آسوده به سر ميبرد. پس از اين كه محمود غزنوي خوارزم را گشود او و ديگر دانشمنداني را كه در خوارزم فراهم آمده بودند در غزنه برد، او سالخورده بود و محمود وي را گرامي ميداشت چندان كه يك بار از بسياري حرمتي كه به او مينهاد زمين را در برابرش بوسيد.
ابو الخمار در برابر دانشمندان و ضعيفان بسيار تواضع بود و هر زمان قصد ديدار دانشوران و پارسايان ميكرد پياده به خانه آنان ميرفت؛ اما هر وقت نيّت رفتن به دربار، يا ملاقات وزيران و جاهمندان ميكرد سيصد غلام در ركابش بودند.
در يكي از روزها كه اين پير دانشمند به دربار محمود ميرفت در بازار كفشگري اسبش رميد و او را بر زمين انداخت. وي دردمند گشت و به همان علت درگذشت مرگش در حدود 440 اتفاق افتاده است.
ص: 1746
ابن الخمار بسياري از كتب سرياني را به عربي برگرداند. وي در فلسفه و منطق و طب آثار گرانبهايي به جا نهاد. ابو علي سعيد به نيكي از او ياد كرده است.
ابن بوّاب ابو الحسن علاء الدين علي بن هلال، از جمله خوشنويسان عرب بود و چون پدرش درباني قاضي بغداد را به عهده داشت به ابن بوّاب شهرت يافت. به قول برخي خط محقق و ريحاني از ابداعات و اختراعات اوست و نيز شصت و چهار قرآن نوشت كه يكي از آنها را به سلطان عثماني داد و او آن قرآن را به مسجد قسطنطنيه فرستاد.
ابن حوقل: ابو القاسم محمد بن حوقل بازرگاني هوشمند بود، و شوق جهانگردي در جواني وي را برانگيخت كه به سفرهاي دور و دراز بپردازد. او در سال 331 هجري قمري خورشيدي مسافرت به جهان اسلام را آغاز نهاد و نخست از مرز جنوبي صحرا و اسپانيا گذشت. در سال 344 مصر و ارمنستان و آذربايجان را زير پا نهاد و در فاصله سالهاي 350- 358 عراق و ايران و ماوراء النهر و خوارزم را سياحت كرد و در سال 362 به سيسيل درآمد.
ابن كثير محمد بن كثير الفرقاني ملقب به حاسب، ستارهشناسي دانا، معاصر مأمون خليفه عباسي، و از مردم سغد بود. به امر مأمون در تصحيح زيج بطلميوس با گروهي از دانشمندان ستارهشناس مشاركت ورزيد. از آثار ارزشمند اوست: كتاب اختيار المجسطي، كتاب في الحركات السماويه.
ابن مقله ابو علي محمد بن علي بن حسين در سال 272 قمري برابر 264 شمسي به دنيا آمد. از مردم پارس بود و بيشتر عمرش را در بغداد به سر برد. پس از اين كه باليد در بعضي دواوين به كار پرداخت.
سپس به خدمت ابي الحسن الفرات پيوست. مقامي عظيم يافت، و دارايي بسيار اندوخت. اما پس از چندي در صف دشمنان منعم خود درآمد، و ابن الفرات چون فرصت يافت پانصد هزار دينار به مصادره از او گرفت.
در سال 316 قمري مقتدر خليفه او را وزير خود كرد و تا سال 318 كه مغضوب و محبوس شد و دست راستش را بريد بر اين مقام بود. او در زندان قلم به ساعد دست راست ميبست و به نيكويي تمام خط مينوشت. اين مقله از خط كوفي شش گونه خط: ريحان، ثلث، رقاع، محقق، توقيع و نسخ پديد آورد. انواع اين خطها به هنرمندي جمال الدين ياقوت بن عبد اللّه متوفي به سال 696 قمري برابر 676 خورشيدي صورت كمال يافت و چند نفر از شاگردانش:
يوسف مشهدي، مباركشاه زرين قلم، شيخ زاده سهروردي، سيد حيدر حلبي آن خطها را در سراسر زمينهاي اسلامي مخصوصا كشور ايران رواج دادند. تا پايان قرن هشتم هجري اين خطوط رواج داشت ولي چون هيچ كدام آنها براي تند نوشتن مناسب و داراي شرايط لازم نبود خواجه تاج اصفهان از تخليط دو خط توقيع و رقاع خط تازهاي اختراع كرد كه تعليق نام گرفت و در اوايل قرن نهم هجري مير علي تبريزي از امتزاج تعليق و نسخ خط ديگري به وجود آورد و آن را نستعليق نام نهاد.
تكميل خط نسخ تعليق و يا نستعليق به هنرمندي مير علي هروي متوفي به سال 951 قمري تحقق يافت، و مير عماد حسني سيفي مقتول به سال 1024 زيبايي و كمال آن را به
ص: 1747
بالاترين مرتبه رساند.
باري، ابن مقله سه خليفه را خدمت كرد، دوبار قرآن نوشت و در سال 328 در زندان جان سپرد.
ابن هيثم: ابو علي حسن بن حسن بصري ابن هيثم كه اروپاييان او را الهازن ميگويند وAlhazen صورت لاتين حسن است، در سال 354 هجري قمري 344 خورشيدي برابر 965 ميلادي در بصره تولد يافته و اوايل عمر را در آنجا گذرانده و سپس به مصر رفته است.
ابن هيثم در شمار بزرگترين دانشمندان دوره اسلامي است و محققان تاريخ علوم طرز فكر او را مانند دكارت دانستهاند.
قريب يكصد مجلد كتاب و رساله در فيزيك و نجوم و رياضيات نوشته كه غالب آنها از ميان رفته است. از آثار اوست:
كتاب المناظر در هفت مقاله
مقاله في هيئة العالم
مقاله في المرايا المحرقه
مقاله في تربيع الدائرة
مقاله في كيفية الاظلال
ابن هيثم در حدود سال 430 در قاهره درگذشته است.
ابو العباس خوارزمشاه بنا به نوشته ابو ريحان:
«خوارزمشاه ابو العباس مأمون بن مأمون رحمة اللّه عليه، بازپسين اميري بود كه خاندان پس از گذشتن وي برافتاد، و دولت مأمونيان به پايان رسيد، و او مردي بود فاضل و شهم و كاري و در كارها سخت مثبت. و چنان كه وي را اخلاق ستوده بود ناستوده نيز بود، و اين از آن ميگويم تا مقرّر گردد كه ميل و محابا نميكنم. و هنر بزرگتر امير ابو العباس را آن بود كه زبان او بسته بود از دشنام و فحش و خرافات. من كه بو ريحانم و مرا او را هفت سال خدمت كردم نشنودم كه بر زبان وي هيچ دشنام رفت و غايت دشنام او در آن بود كه چون سخت در خشم شدي گفتي:
اي سگ. و ميان او و امير محمود دوستي محكم شد، و حره كالجي راد دختر سبكتكين آنجا آوردند، و در پرده ابو العباس قرار گرفت و مكاتبات و ملاحظات و مهادات پيوسته گشت.
و ابو العباس دل امير محمود در همه چيزها نگهداشتي و از حد گذشته تواضع نمودي ...
و اين خوارزمشاه را حلم به جايگاهي بود كه روزي شراب ميخورد بر سماع رود؛ و ملاحظه ادب بسيار ميكردي كه مردي سخت فاضل و اديب بود و من پيش او بودم و ديگري كه وي را صخره گفتندي، مردي سخت فاضل و اديب بود، و نيكو سخن و ترسل و ليكن سخت بيادب كه به يك راه ادب نفس نداشت و گفتهاند: ادب النفس خير من ادب الدرس.
صخري پياله شراب در دست داشت و بخواست خورد. اسبان نوبت كه در سراي بداشته بودند بانگي كردند و از يكي بادي رها شد بنيرو. خوارزمشاه گفت: في شارب الشارب. صخري از رعنايي و بيادبي پياله بينداخت؛ و من بترسيدم و انديشيدم كه فرمايد تا گردنش بزنند؛ و
ص: 1748
نفرمود و بخنديد، و اهمال كرد، و بر راه حلم و كرم رفت.»
ابو العلا احمد بن عبد اللّه بن سليمان بن محمد بن سليمان بن احمد بن سليمان بن داود المطهر بن زياد بن ربيعة بن الحارث بن ربيعه تنوخي روز جمعه بيست و هفتم ربيع الاول سال 363 قمري برابر 353 هجري شمسي به زماني كه پدرش عبد اللّه بن سليمان سي و سه ساله بود در معرة النعمان به دنيا آمد. صرف و نحو را در محضر پدرش آموخت، در معره و ديگر شهرهاي شام لغت و ادب را فرا گرفت و در بغداد حكمت يوناني و هندي را تحصيل كرد. و چون به سي و دو سالگي رسيد پدرش كه مردي دانشمند و شاعر بود درگذشت. مادرش نيز به سال 400 هجري قمري وفات يافت. ابو العلا كه حافظهاي شگفتانگيز داشت از بد حادثه در اوائل سال 367 بر اثر بيماري آبله كور شد و هر دو چشمش نابينا گشت. در سال 398 به بغداد سفر كرد، در آن جا با گروهي از اهل دانش آشنا گرديد اما بر اثر ناملايمات و بد خوييهاي مردم روزگار دگر بار آزرده و حسرت رسيده به زادگاه خود بازگشت. با اين كه دارا و متنعم بود سرايش از تجمل خالي بود.
در زمستان فرشش نمد و تابستان حصير بود. پيوسته گروهي از طالب علمان به شوق و ارادت در محضرش فراهم ميآمدند، و به نسبت استعداد و اهليت خود از خرمن گرانبار دانش او خوشه چيني ميكردند. وي قريب هشتاد و دو سال در زندان خانه و كوري به سر برد در اين مدت افزون بر پنجاه كتاب و رساله نوشت.
اين دانشي مرد تيره چشم روشن بين اوّل ربيع الاول سال 449 در هشتاد و شش سالگي درگذشت، و هشتاد و چهار تن از شاعران نامور بر مرگش مرثيه سرودند.
افكار و عقايد ابو العلاء را دو گونه نوشتهاند برخي او را زاهدي وارسته و آزاده دانستهاند، و گروهي وي را به الحاد و زندقه متهم كردهاند و گفتهاند به پيغمبران و بعثت و نشور اعتقاد نداشت. همچنين آوردهاند روزي احمد بن مغازي به ديدن ابو العلا رفت. شاعر و متفكر نامي از بدرفتاري و بدگويي مردم در حق او به احمد گلهها و شكوهها كرد. احمد پس از اينكه با رافت و شكيبايي گلهمنديهايش را شنيد به او گفت: در شگفتم تو كه از سر دنيا گذشتهاي و به آنان سپردهاي از چه آزارت ميكنند؛ و ابو العلا در جواب او گفت من نه تنها دنيا را به آنان واگذاشتهام بلكه آخرت را هم به آنان دادهام.
چنان كه ياد شد تا زماني كه اين دانشور زنده بود نه تنها گروه بسياري از دانش طلبان به اميد خوشهچيني از خرمن دانشش در خانهاش انجمن ميكردند، بل كه بسياري از وزيران و اهل دانش كه از معره دور بودند با وي مكاتبه ميكردند، و آنچه را نميدانستند ميپرسيدند.
ابو العلا مدت چهل و پنج سال از خوردن گوشت و شير و كره و آنچه از گوسفندان و گاو به دست ميآيد پرهيز كرد. مستنصر خليفه فاطمي آنچه در بيت المال معره و از مال حلال بود به وي بخشيد، اما ابو العلا آن را نپذيرفت و گفت آنچه كه مرا به كار است مولايم بيمنت و اذي به من ميبخشد، و ناسپاسي است كه جز احسان او چشم به داده ديگري باز كنم.
ناصر خسرو در سفرنامه خود درباره اين بزرگ مرد دانش چنين نوشته است: در معرة النعمان مردي بود كه ابو العلاء معري ميگفتند نابينا بود و رئيس شهر او بود و نعمتي بسيار
ص: 1749
داشت و بندگان و كارگران فراوان، و خود همه شهر او را چون بندگان بودند، و خود طريق زهد پيش گرفته بود، و گليمي پوشيده و در خانه نشسته؛ نيم من نان جوين راتبه كرده كه جزين هيچ نخورد و من اين معني شنيدم كه در سراي باز نهاده است و نواب و ملازمان او كار شهر ميسازند، مگر به كليات كه رجوع به او كنند. و وي نعمت خويش از هيچ كس دريغ ندارد، و خود صائم الدهر باشد، و قائم الليل و به هيچ شغل دنيا مشغول نشود؛ و اين مرد در شعر و ادب به درجهايست كه افاضل شام و مغرب و عراق مقرند كه در اين عصر كسي به پايه او نبوده است و نيست. و كتابي ساخته آن را الفصول و الغايات نام نهاده و نسخها آورده است مرموز، و مثلها به الفاظ فصيح و عجيب كه مردم بر آن واقف نميشوند مگر بر بعضي اندك و آن كس نيز كه بر وي خواند. چنان كه او را تهمت كردهاند كه تو اين كتاب به معارضه قرآن كردهاي و پيوسته زيادت از دويست كس از اطراف آمده باشند، و پيش او ادب و شعر خوانند. و شنيدم كه او را زيادت از صد هزار بيت شعر باشد.
كسي از او پرسيد كه ايزد تبارك و تعالي اين همه مال و نعمت ترا داده است، چه سبب است كه مردم را ميدهي و خويشتن نميخوري. جواب داد كه مرا بيش از اين نيست كه ميخورم. و چون من آن جا رسيدم اين مرد هنوز در حيات بود.»
ابو العلاء كه هوش و حافظه زياد داشت از يازده سالگي به سرودن شعر آغاز نهاد.
درباره حدت ذهن و قوت حافظهاش حكايتها آوردهاند از جمله ابو زكرياي تبريزي مشهور به خطيب تبريزي نوشته است: من دو سال در مجلس درس دانشور بيهمال ابو العلاء معري كه غالبا در مسجد تشكيل ميشد درس ميخواندم. روزي يكي از همسايگان من در تبريز به منظور بجا آوردن نماز جمعه به مسجد معرة النعمان درآمد. از ديدنش چنان شادمان گشتم كه استاد مسرت مرا دريافت. گفتم دوستم را پس از چند سال دوري ميبينم از اين رو سخت شادمانم. فرمود برخيز و با وي لختي گفتگو كن. گفتم از درس خواندن بازميمانم. فرمود من درنگ ميكنم. آن گاه با اجازت او برخاستم و با دوستم مدتي به لهجه آذري صحبت كردم. چون باز آمدم و بر جايم آرام گرفتم پرسيد به چه زبان با دوستت صحبت ميكردي؟ گفتم به زبان آذري. گفت: من هرگز چنين زباني نشنيدهام اما هر چه شما به هم گفتيد به خاطر سپردم. آن گاه همه سخناني را كه ميان من و دوستم رفته بود بياشتباه و بدون آن كه كلمهاي ساقط شده باشد بازگفت.
چنانكه گفته شد اين شاعر متفكر تيره چشم روشندل افزون بر پنجاه كتاب و رساله نوشته كه الفصول و الغايات و رسالة الغفران از جمله آثار مهم اوست در اين كتاب مشاهدات ابو الحسن علي بن منصور حلبي معروف به ابن القارح در بهشت و دوزخ و گفتگوي وي با بهشتيان و دوزخيان به شرح آمده است.
ابو الوفاء محمد پسر يحيي پسر اسماعيل پسر عباس روز چهارشنبه اول رمضان 328 به دنيا آمد. دوران تازه جواني خود را در بوزجان شهركي ميان هرات و نيشابور گذراند، در محضر عمويش ابي عمرو الفازلي، و خالويش ابي عبد اللّه محمد بن عنبسه علم اعداد و حساب را فرا گرفت، و بر علم
ص: 1750
هندسه چندان وقوف يافت كه هيچ يك از رياضيدانان زمانش بدان پايه دانش نرسيد. او يكي از بزرگترين دانشمندان اسلام در علم رياضي بود و در استخراج اوتار تأليفي عظيم كرد.
همچنين در تكميل محاسبات مثلثات به كشف معادلاتي موفق شد. و هم او نخستين كس است كه نظريه جيب را در مثلثات كروي غير قائم الزاويه آورد.
از اين دانشي مرد كه در سال 376 درگذشت آثار علمي معتبر به جا مانده است.
ابو جعفر محمد بن موسي: از جمله مشاهير اهل تنجيم و ستارهشناسي بوده، و در اين علوم كتابهايي به رشته تحرير آورده است، و چون بر مخروطات ابلونيوس شرحي نوشته گروهي از محققان برآنند كه وي جز زبان عربي زبان ديگري نيز ميدانسته است.
ابو حنيفه نعمان بن ثابت بن زوطي از ائمه اربعه اهل سنت و جماعت، عالمي زاهد و متورع و اهل خضوع و خشوع بود و غالبا به درگاه خدا تضرع و زاري ميكرد.
خليفه ابو جعفر منصور ابو حنيفه را از كوفه به بغداد طلبيد تا توليت قضاي دار الخلافه را به او سپارد. ابو حنيفه نپذيرفت و چون خليفه اصرار كرد و وي را بيم داد در جواب گفت: اي خليفه، امر قضا را جز به خداترسان مسپار و امانت خويش را جز بديشان مده؛ من چنانم كه در حال طبيعي و رضا بر حال خويش ايمن نميباشم تا به حال خشم و غضب چه رسد؛ و چون مني هرگز درخور مسند قضا نباشد.
در احوال وي نوشتهاند: در همسايگيش پينهدوزي بود كه از بامداد تا شامگاه در دكانش كفشگري ميكرد. چون شب فرا ميرسيد و به خانه بازميگشت بيشتر مزدي را كه گرفته بود در كار ميگساري خرج ميكرد، و اين بيت مكرر ميخواند:
اضاعوتي وايّ فتي اضاعواليوم كريهة و سداد ثغر
چنان روي نمود كه شبي چند گذشت و آواز كفشگري به گوش ابو حنيفه نرسيد.
سبب آن پرسيد. گفتند عسس او را به زندان كرده است. بامدادان بر استر نشست. پيش امير شهر رفت و گفت همسايه من كه كفشگري است عسس او را به زندان افگنده است، بگوي تا رهايش كنند.
امير حرمت وي دستور داد كفشگر و همه گنهكاراني را كه آن شب دربند شده بودند آزاد كنند.
فضيل و ابراهيم ادهم و بشر حافي و داوود طائي و عبد اللّه بن مبارك از شاگردان او بودند.
ابو حنيفه در ماه رجب سال 149 درگذشت. وي را در مقبره خيزران در معسكر مهدي به خاك كردند. مدت عمرش هفتاد سال بود.
ابو ريحان بيروني محمد بن احمد خوارزمي بيروني از جمله بزرگترين دانشمندان روزگار و اجلّه دانايان رياضي بوده و شهروزي درباره او نوشته است: وقتي قانون مسعودي را نوشت پادشاه پيلواري سيم براي او فرستاد. بيروني نپذيرفت، بازگرداند و گفت: من تاكنون عمر را به بينيازي و خرسندي كه شيوه آزادگان و وارستگان است گذراندهام و اكنون اين ستم بر خود روا نميدارم
ص: 1751
كه ترك عادت كنم.
همچنين نوشتهاند كه دست و چشم و فكرش جز در روز نوروز و مهرگان و ساعاتي كه براي فراهم آوردن نيازمنديهاي معاش صرف مينمود پيوسته در كار بود. ميان وي و شيخ الرئيس ابو علي سينا درباره مسائل علمي سؤال و جوابهايي رفته است. ابو ريحان گندم گون، بزرگ شكم بود و محاسن انبوه داشت، و افزون بر آن كه در دانش ستارهشناسي و هيأت و منطق و حكمت و رياضي و لغت و ادب از دانشوران نامي روزگار خود بود شاعري نكتهسنج بود. وي هنگامي كه با محمود غزنوي به هند سفر كرد در حالي كه شاه به خراب كردن شهرهاي آن سرزمين ميكوشيد، و به كشتن و غارت كردن فرمان ميداد، و به نام جهاد و گسترش دين وحشتها ميآفريد و به خود ميباليد، او در نهايت آرامش و مهرباني ميكوشيد زبان و ادبيات سانسكريت را بياموزد، و با گفتگو با هندوان از دانش و فكر و انديشه تابناك و ذوق و هنرشان اطلاع يابد و با اين كه به عظمت و برتري اسلام بر همه اديان معترف بود به عقايد مذهبي هندوان به ديده احترام مينگريست و اراء ايشان را تخطئه نميكرد.
چنين مينمايد كه بيروني نوشتن كتاب معروف و معتبر التحقيق ماللهند را روز اول محرم سال 423 قمري برابر 19 دسامبر 1301 زماني كه پنجاه و هشت سال داشته و سيزده سال عمرش را به مشاهده خونريزيهاي سلطان محمود گذرانده در غزنه به پايان برده است. كوشش ابو ريحان بيروني براي آموختن زبان سانسكريت به منظور آشنايي هر چه بيشتر و كاملتر به انديشهها و دانشها و آداب و رسوم هنديان- در كشورهاي اسلامي بيسابقه بوده است. چنانكه ابو علي سينا و ابن رشد كه بسياري از مطالبمندرج در كتابهاي ارسطو را در آثار خويش آوردهاند هرگز زحمت تحصيل زبان لاتين را بر خود هموار نكردهاند و به استفاده ترجمههاي ناقصي كه دانشمندان عرب از سرياني كردهاند اكتفا ورزيدهاند.
در احوالش نوشتهاند پس از اين كه بيروني چند سال در دربار قابوس بن وشمگير به سر برد و كتاب بسيار مهم آثار الباقيه عن القرون الخاليه را در حدود سال 391 به نام وي نوشت به وطن خود خوارزم بازگشت و در دربار ابو العباس مأمون بن مأمون مقامي سخت ارجمند يافت.
پس از اينكه مردم خوارزم خوارزمشاه را كشتند سلطان محمود به قصد انتقامجويي به خوارزم حمله برد و در مراجعت ابو ريحان و چند تن ديگر از دانشمندان بزرگ آنجا را در سال 408 به غرنه برد. و خواست او و استادش عبد الصمد بن عبد الصمد حكيم را به تهمت قرمطي بودن بكشد. عبد الصمد را به قتل رساند و چون به كشتن ابو ريحان تصميم كرد گروهي از درباريان به او گفتند ابو ريحان در دانش اخترگري و بسي از علوم ديگر در پهنه زمين بيهمتاست و شاه را داشتن و حمايت كردن چنين كسي دربايست است. محمود از سر خونش درگذشت اما به زندانش كرد و پس از چندي آزاد ساخت و با خود به سفر هند برد.
بيروني پس از مراجعت به هند دگر بار به خوارزم رفت و به تصنيف و تأليف پرداخت؛ و بعد از اين كه محمود غزنوي سه شنبه 23 ربيع الثاني سال 421 قمري- سي ام آوريل 1030 درگذشت و پسرش مسعود سلطنت يافت به غزنه بازگشت؛ قانون مسعودي را در صنعت تنجيم
ص: 1752
به نام وي تأليف فرمود. سلطان مسعود به نشان حقشناسي پيلواري سيم سره براي وي فرستاد.
بيروني چون پايه دانش خود را برتر و بالاتر از آن ميشمرد كه به حفظ آن مال بپردازد نپذيرفت، بازگرداند و گفت: من تاكنون عمر را به بينيازي و خرسندي كه شيوه آزادگان و وارستگان است گذراندهام و اكنون اين ستم بر خود روا نميدارم كه ترك عادت كنم. افزون بر اين گرفتن و پرداختن به اين بار نقره مرا از كار تأليف و تصنيف بازميدارد، و ارباب خرد بر اين باورند كه دارايي ميرود، اما دانش ارزنده گوهري است كه ميپايد و من به فرمان خرد هرگز علم پاينده را به دولت و ثروت رونده سودا نميكنم. باري، اين دانشمند بلند نام كه سوم ذي حجه سال 362 قمري به دنيا آمده و در هفتاد و هفت سالگي به سال 440 از جهان رفته به عمر گرانبار خود افزون بر صد و پنجاه كتاب يا رساله نوشته كه برخي از آنها در گيرودار جنگها و آشوبها از ميان رفته، بعضي آن آثار به صورت نسخههاي خطي در كتابخانه معتبر مضبوط است و برخي نيز يك يا چند بار چاپ و به زبانهاي بزرگ برگردانده شده است. ابو ريحان 460 سال پيش از انكه كريستف كلمب امريكا را كشف كند. بنابر محاسبات علمي وجود چنان قارهاي را پيشبيني كرد و در كتاب الهند بودن آن قاره را ثابت كرد.
همچنين وي نخستين كس بود كه حفر ترعه ميان درياي سرخ و بحر مديترانه را كه اول بار به دستور داريوش شاهنشاه هخامنشي انجام يافته است كشف و ثابت كرد.
و نيز همين داناي نامي اول بار كره جغرافيايي را ساخت. قطر اين كره جغرافيايي ده ذراع يعني قريب پنج متر بود. وي جاي شهرها را بر روي اين كره معلوم كرد و طول و عرض جغرافيايي و فواصل هر يك را از يكديگر بر آن ثبت نمود.
تاليفات اين دانشمند نامي اغلب به زبان عربي و اندكي به زبان پارسي و در علوم مختلف است. برخي بزرگان نيز به نام وي رسالاتي نوشتهاند. نام بردن همه كتب و رسالات ابو ريحان در اين مختصر نميگنجد و به ذكر برخي آنها اقتصار ميرود.
التفهيم لاوايل صناعة التنجيم به زبان فارسي است. و مؤلف در سال 421 آن را براي ابي الحسن علي بن ابي الفضل خاصي نوشته است.
تحقيق ما للهند من مقالة مقبولة في العقل او مرذوله در سال 423 به نام عبد المنعم بن علي بن نوع تفليسي در غزنه نوشته است
الآثار الباقيه عن القرون الخاليه: ابو ريحان آن را به نام شمس المعالي قابوس نوشته.
بزبانهاي فرانسوي و انگليسي برگردانده شده. اعتضاد السلطنه با همكاري ملا علي غياث الدين جمشيد ثاني آن را به فارسي ترجمه كرده و در سال 1321 شمسي نيز به همت اكبر دانا سرشت بار دگر ترجمه و چاپ شده است.
المسائل المفيذة و الجوابات السّديده براي زيج خوارزمي در 250 برگ نوشته است.
ابطال البهتان بايراد البرهان علي اعمال الخوارزمي في زيجه در 360 برگ ساخته است.
جوامع الموجود لخواطر الهنود في حساب التنجيم در 500 برگ نوشته است.
ص: 1753
مقاليد علم الهيئة براي اسپهد گيلاني مرزبان بن رستم بن شروين در 155 برگ نوشته است.
تهذيب فصول الفرغاني براي احمد بن محمد بن كثير فرغاني در 200 برگ نوشته است.
تهذيب الاقوال في تصحيح العروض و الاطوال در 200 برگ نوشته است.
تحقيق منازل القمر در 180 برگ درباره پژوهش منازل ماه نوشته است.
در آخر مقال گفتني است كه بيروني نسبت به تازيان كه موجب نگونساري مجد و عظمت سرزمين كهنسال ايران و مايه ويراني و تباهي اين سرزمين بودهاند نفرت و كينهاي زايد الوصف داشته است.
اين دانشمند نامي بامداد روز پنج شنبه سوم ذي حجه 362 هجري قمري 351 خورشيدي به دنيا آمده و بعد از غروب شب جمعه دوم رجب 440 هجري قمري 427 خورشيدي و 1048 ميلادي از دنيا رفته است.
ابو سعيد فضل اللّه ابو الخير در سال 340 در ميهنه يكي از قراء خاوران ناحيهاي ميان ابيورد و سرخس به دنيا آمد و در همان جا وفات يافت. در علوم تفسير، حديث، فقه، تصوف تبحر داشت. اهل رياضت كرامات بسيار بدو نسبت دادهاند. كلمات و رباعيات عارفانه دارد؛ و محمد بن المنور كتاب اسرار التوحيد را در شرح مقامات و فضائل او پرداخته است.
در يكي از روزها كه ابو الخير به دربار محمود ميرفت در بازار كفشگران اسبش رميد و او را بر زمين انداخت. وي دردمند گشت و به همان علت در حدود سال 440 درگذشت.
سلطان محمود ابو الخير را سخت گرامي ميداشت چنان كه يك بار از بسياري محبّت زمين را در برابر پاي او بوسيد.
ابو علي سينا شيخ الرئيس شرف الملك ابو علي حسين بن عبد اللّه بن علي بن سينا به سال 363 هجري قمري 353 خورشيدي و 980 ميلادي در خرميثن تولد يافت. پدرش از مردم بلخ بود، در زمان امارت نوح بن منصور بن نوح بن نصر بن اسماعيل ساماني امير ماوراء النهر به بخارا سفر كرد و در قريه خرميثن بخارا متصدي كاري شد. سپس در افشنه يكي از ديههاي نزديك خرميثن ستاره را به زني گرفت.
عبد اللّه وقتي پسرش پنج ساله شد و قابليت تعلم يافت به بخارا بازگشت تا حسين را نزد استادي كامل به تحصيل بگمارد. نخست وي را به دانايي پرهيزگار و خداجوي سپرد تا او را قرآن و اصول دين بياموزد. از آن پس حسين به آموختن صرف و نحو، معاني بيان و لغت پرداخت و بسي برنيامد كه در اين علوم وقوف كامل حاصل كرد. سپس در محضر محمود مساح كه در آن زمان در علم رياضي يگانه بود، و از غايت بينيازي وجه معاش خود را از طريق بقالي و سبزيفروشي به دست ميآورد به آموختن حساب و جبر و مقابله پرداخت و چندان ترقي كرد كه در اين علوم به مقام استاد خود رسيد. از آن پس در خدمت اسماعيل زاهد كه از افاضل فقيهان بود فقه آموخت و چون در اين علم نيز صاحبنظر شد در محضر ابو عبد اللّه ناتلي (ناتل از حوالي آمل) به فراگرفتن منطق روي نهاد و پس از مدتي چنان در اين علم پيش رفت كه با استادش
ص: 1754
به حجت زبانآوري ميكرد. و وقتي از تحصيل فقه و رياضي و منطق فراغت يافت در شانزده سالگي در محضر ابو منصور حسن بن نوح القمري به آموختن طب پرداخت و پس از چهار سال تعلم به مقام استادي رسيد، چنان كه پايگاهش از همه طبيبان همعصرش درگذشت. سپس به مطالعه كتاب ما بعد الطبيعه كه به آن علم اعلي يا فلسفه اولي هم ميگويند، و در آن از اموري كه در وجود خارجي و ذهني محتاج به ماده نيست بحث ميشود پرداخت. در آغاز با وجود جودت ذهن نتوانست بر بعضي دقايق اين علم راه يابد. اتفاق را بر يكي از آثار ابو نصر فارابي در بيان اعراض ما فوق الطبيعه دست يافت و پس از مطالعه آن بسياري از مشكلات بر او آسان گشت.
مقارن اين احوال بيماري سختي بر امير نوح بن منصور ساماني عارض شد كه طبيبان به درمانش درماندند. مقربانش برخي از فضايل و حذاقت بو علي را بر امير عرضه داشتند.
وي كه از درمان يافتن خويش نوميد شده بود بدان مژده اميدوار گشت، و آن دانشي مرد بسياردان را به دربار خود خواند. ابو علي آمد و امير را به چند روز درمان كرد. نوح در حقّ وي نيكيها فرمود و بر همه مقربان خويش مقدم داشت و به وي اجازه داد از كتابخانهاش كه گرانبار و آراسته به انواع كتب بود سود بجويد، و وي به استنساخ برخي از آن كتب پرداخت.
هنگامي كه عمر ابو علي سينا از بيست و دو سال درنگذشته بود، استاد بلند نام شيخ ابو بكر احمد بن محمد برقي خوارزمي (متوفي) به سال 376 كه در فقه و تفسير داناتر او كس نبود از ابو علي به التماس خواهش كرد درباره مطالب حكميّه كه بدان شوق و رغبت بسيار داشت كتابي بپردازد؛ و ابو علي اجابت آرزوي چنان مرد بزرگ كتابي عظيم در بيان اجزاء فلسفه به نام حاصل و محصول تاليف فرمود و به وي سپرد؛ و هم بنا به التماس آن جليل القدر كتاب البرّ و الاثم را در علم اخلاق براي او نوشت.
مقارن آن احوال امير نوح بن منصور درگذشت و اوضاع كشورش پريشان گشت، لا جرم ابو علي راهي گرگانج شهري از خوارزم شد و به خانه ابو الحسين سهيلي كه وزير خوارزمشاه و از فقيهان نامي و حامي فقها بود درآمد. سهيلي چون ابو علي را نديده بود و نميشناخت در آغاز ديدار به او نپرداخت، اما همين كه به پايه بلند دانش وي در همه علوم آگاه شد او را به علي بن مأمون بن محمد خوارزم شاه معرفي كرد.
خوارزمشاه از ملاقات ابو علي سخت شادمان گشت و چندان كه توانست در نكوداشت او كوشيد.
مقارن اين احوال محمود غزنوي، ابو الفضل حسن ميكال را كه از بزرگان دربارش بود نزد خوارزمشاه فرستاد تا ابو علي سينا، ابن الخمار، ابو سهل مسيحي و ابو ريحان بيروني را كه در دربار وي فراهم آمده بودند نزد وي فرستد. خوارزمشاه از خبر حركت ميكال و مأموريتش پيش از ورودش آگاه شد و به گروه دانشمندان گفت: دوست ندارم به دلخواه خود شما را از خود دور كنم، اما چاره ندارم اكنون آزاديد پيش از رسيدن فرستاده محمود هر كدام مايل به رفتن غزنين نميباشيد به هر جا خواهيد سفر كنيد. ابو علي سينا و ابو سهل مسيحي راهي ري شدند، و
ص: 1755
ابو ريحان و ابن الخمار همان جا ماندند.
وقتي محمود از گريختن ابو علي سينا آگاه شد به ابو نصر كه در صورتگري چيرهدست بود دستور داد تصويرش را بكشد و صورتگران ديگر شبيه آن بسيار رسم كنند تا به هر جا بفرستد تا هر كس او را بيابد بگيرد.
ابو سهل مسيحي در راه سفر در بياباني دراز دامن از رنج تشنگي جان سپرد. ابو علي به زحمت بسيار، نيم جان خود را به ابيورد رساند، و با اين كه سخت فرسوده و ناتوان شده بود از بيم آن كه مبادا شناخته و دستگير شود شتابناك راه ابيورد در پيش گرفت. در آن شهر نيز نماند و به جرجان رفت، به طبابت پرداخت و مال اندوخت.
مقارن اين احوال خواهر زاده قابوس امير آن سرزمين بيمار شده بود. هيچ طبيبي دردش را نميشناخت و درمانش را نميتوانست. قابوس را خبر دادند كه زماني است طبيبي حاذق بدين شهر درآمده و هر بيمار را و گرچه دردش سخت و سنگين باشد درمان ميكند. شيخ را به بالين بيمار بردند. نبضش را گرفت، قاروره خواست، دمي چند سر به جيب تفكر فرو برد و پس آن گاه گفت مرا كسي بايد كه همه كويها و خانههاي شهر را بشناسد. چنان كس را آوردند.
بعد از اين كه مجلس را جز او و بيمار از همه كس پرداخت نبض بيمار را گرفت، آن شخص را نشاند و گفت نام محلات شهر را يكان يكان بر زبان آورد. چون نام محلّي بر زبانش گذشت ضربان نبض بيمار شدت گرفت. سپس به آن شخص فرمود نام خانههاي آن محلت را بگويد.
بيمار چون نام خانهاي را شنيد در نبضش شدتي پديد آمد. آن گاه به كسي كه ساكنان آن خانه را ميشناخت فرمان داد نام يكايك آنان را بر زبان آورد. نبض جوان به شنيدن نام يكي از ايشان بيش از بارهاي ديگر به ارتعاش درآمد. سپس ابو علي به نزديكان قابوس گفت اين پسر جوان بر فلان دختر كه در فلان خانه فلان محلت است عاشق شده و شور عشق وي را چنين بيمار كرده و از پا انداخته است. چون حقيقت حال بر قابوس آشكار شد از بو علي سينا پرسيد چگونه بدين راز راه يافتي. گفت پس از معاينه بيمار جمله اعضايش را سلامت يافتم. دانستم بيماريش جسماني نيست و بدين تدبير كه كردم دردش را يافتم.
قابوس گفت: اي دانشي مرد اين هر دو خواهر زادگان من، و با هم خاله زادگانند.
ساعتي سعد اختيار كن تا ايشان را به هم پيوند دهيم. و چون اين ساعت معين گشت افتراق آن دو به اقتران انجاميد.
از روي ديگر قابوس از روي تصوير ابن سينا كه به جرجان رسيده بود ابن سينا را شناخت و روز به روز بر حرمتگزاري وي افزود، و سرانجام چندان نزد سلطان محمود از او پايمردي و شفاعت كرد كه شاه غزنوي از تعقيب و آزار وي چشم پوشيد.
چنين روي نمود كه مقارن اين احوال مردمان سرزميني كه زير فرمان قابوس بودند بر او شوريدند، و وي را كشتند و اوضاع جرجان منقلب شد. در چنان شوريدگي ابو محمد شيرازي كه به تحصيل فلسفه رغبت بسيار داشت از ابو علي التماس كرد، اين علم را بدو بياموزد. شيخ درخواست او را پذيرفت. ابو محمد شيرازي كه مردي متمكن بود نزديك خانه خود براي وي
ص: 1756
سرايي خريد، و ابو علي مقارن اين زمان كتاب اوسط جرجاني و مبدأ و معاد و چند كتاب ديگر و رسالاتي تأليف كرد.
پس از چندي از توقف بسيار در جرجان دلگير گشت و راهي ري شد. در آن زمان مجد الدوله و ملكه مادرش بر آن جا حكومت ميكردند، و چون هر دو به مقام شامخ علمي شيخ آگاه بودند از ورودش شاديها كردند. اتفاق را مقارن آن احوال مجد الدوله به بيماري ماليخوليا گرفتار آمد. ملكه ابو علي سينا را به معالجت وي خواند و حكيم او را درمان كرد مجد الدوله شيخ را به وزارت بركشيد. در جريان آن احوال عبيد اللّه عبد الواحد بن محمد جوزجاني (متوفي به سال 438) كه از جمله اجله شاگردان ابو علي بود به وي التماس كرد بر كتابهاي ارسطو شرحي بنويسد؛ چون اصرار ابو عبيد اللّه از حد گذشت طبيعيات شفا را تأليف فرمود. از آن پس به همدان سفر كرد و در آن جا بعضي اجزاي منطقيّه شفا را كه ناتمام مانده بود نوشت. پس از مدتي شوق سفر اصفهان و مصاحبت با علاء الدوله كاكويه در دلش پديد آمد. بعد از اين كه لوازم سفر را فراهم آورد در كسوت درويشان همراه برادر كوچكترش محمود و ابو عبيد اللّه و دو غلام رو به راه اصفهان نهاد. چون به طبرك رسيد علاء الدوله گروهي كثير از دانشمندان و بزرگان شهر را به پيشباز وي فرستاد. هنگامي كه به شهر درآمد هرچه تمامتر به اعزازش كوشيد و وزارت را به او سپرد. در چنين احوال كتاب نجات و حكمت علائيه را به رشته تحرير درآورد.
سرانجام چنان روي نمود كه در اصفهان بيمار شد. در همان روزها علاء الدين از اصفهان راهي همدان گرديد و شيخ الرئيس را نيز همراه خود برد. در راه بيماريش شدت يافت و روز جمعه اول رمضان 427 در همدان درگذشت.
اين رباعي را شيخ در جواب كساني كه وي را به كفر متهم كرده بودند سروده است:
كفر چو مني گزاف و آسان نبودمحكمتر از ايمان من ايمان نبود
در دهر چو من يكي و آن هم كافرپس در همه دهر يك مسلمان نبود
و نيز از اوست:
دل گرچه در اين باديه بسيار شتافتيك موي ندانست ولي موي شكافت
اندر دل من هزار خورشيد بتافتآخر به كمال ذرّهاي راه نيافت
از قعر گل سياه تا اوج زحلكردم همه مشكلات گيتي را حل
بيرون جستم ز بند هر مكر و حيلهر بند گشوده شد مگر بند اجل
ماييم به عفو تو تولّا كردهو ز طاعت و معصيت تبترا كرده
آن جا كه عنايت تو باشد، باشدناكرده چو كرده كرده چون ناكرده
ابو سعيد ابو الخير در جواب او گفته است:
اي نيك نكرده و بديها كردهو آنگاه خلاص خود تمنا كرده
بر عفو مكن تكيه كه هرگز نبودناكرده چو كرده كرده چون ناكرده
*
ص: 1757
ز منزلات جهان گر برون نهي قدمينزول در حرم كبريا تواني كرد
وليك اين عمل رهروان چالاك استتو نازنين جهاني كجا تواني كرد
به زبان تازي نيز اشعار سروده است.
ابو علي سينا افزون بر دويست كتاب و رساله نوشته. برخي از آنها از ميان رفته، بعضي چاپ شده و نسخههاي خطي برخي ديگر در كتابخانههاي معتبر مضبوط است. از جمله آنهاست:
كتاب البرّ و الاثم در اخلاق، در دو جلد كه به نام شيخ ابو بكر برقي تأليف فرموده است.
كتاب لغات السديديه كه به نام امير نوح بن منصور ساماني تصنيف كرده است.
رساله در الحان موسيقي كه به نام ابو سهل مسيحي نوشته و به سال 1354 قمري در هند چاپ شده است.
رساله در علم كيميا و در هيأت صور فلكيّه كه به نام ابو الحسين سهيلي نوشته است.
(ابو الحسين احمد بن محمد سهيلي وزير علي بن مأمون و برادرش ابو العباس مأمون بن مأمون از افاضل وزيران بوده و به دانشمندان محبت بسيار داشته است. او در سال 488 درگذشته است.
اما مهمترين آثار علمي ابن سينا دانشنامه علايي و رساله رگشناسي است. ابن سينا دانشنامه را به دستور شاهزاده كاكويي اصفهان علاء الدوله محمد بن دشمن زيار كه در فاصله سالهاي 398 هجري قمري تا 433 حكومت داشته نوشته و به وي تقديم كرده است. اين اثر معتبر را ميتوان نخستين دائرة المعارف علوم فلسفي زبان فارسي به شمار آورد، و از آن جهت به زبان فارسي تصنيف فرموده كه علاء الدوله زبان عربي نميدانسته است.
در اين كتاب مهم و معتبر چهار رشته فلسفه نظري: منطق، الهيات، طبيعيات، رياضيات شرح شده است.
دانشنامه علايي به كوشش هانري ماسه و استاد دانشمند محمد آشنا به زبان فرانسه برگردانده شده و در پاريس به طبع رسيده است.
ابو معشر جعفر بن محمد بن عمر خراساني از مردم بلخ و در علم ستارهشناسي و تاريخ يگانه زمان خود بود. در احوالش نوشتهاند به شرب خمر عادت داشت و هر زمان ماه به حال بدر درميآمد صرع بر او عارض ميشد. حكايات و نوادر بسيار درباره او پرداختهاند. افزون بر صد سال عمر كرد، و در سال 272 هجري قمري در شهر واسط به عالم باقي شتافت. تأليفات بسيار دارد كه از آن جمله است:
كتاب المواليد الرجال و النساء، كتاب اسرار النجوم، كتاب السر، كتاب الطبايع، كتاب الدول و الملل؛ كتاب الاقاليم، كتاب اثبات علم النجوم، كتاب الكامل و الشامل، كتاب الاصول، كتاب طبايع البلدان، كتاب الامطار و الرياح، كتاب المذاكرات، كتاب المدخل الكبير، كتاب القرانات، كتاب المقالات، كتاب قران النحسين، و چندين كتاب ديگر.
ص: 1758
ابو يوسف يعقوب بن اسحاق معروف به فيلسوف العرب از جمله اجلّه دانشوران عالم اسلام بود كه بتخصيص در علوم رياضي و طبيعي تبحر داشت. او از قبيله كنده بود و پدرش اسحاق بن صباح از سوي مهدي خليفه و هارون والي كوفه بود. در بغداد به دربار خليفه راه يافت، و استاد احمد بن معتصم پسر خليفه شد. در علم هندسه، فلسفه، منطق، حساب، نحو، نجوم، طب و سياست و غيره كتب و رسالات متعدد تأليف كرده، همچنين رسالهاي نوشته در بيان اين كه جهان و هرچه در اوست كروي است؛ و نيز رساله ديگري در شرح اينكه كليّه عناصر اوليه و جرم نهايي آنها كروي شكل است. بسياري از آثارش از ميان رفته اما ترجمه لاتيني برخي از آنها بجاست. از جمله ترجمه رسالهاي درباره اين كه چرا رنگ آسمان آبيگون است. بخشي از رسائل فلسفي وي در سال 1950 به طبع رسيده است.
اپيكور فيلسوف معروف يوناني كه از 341 تا 270 سال پيش از ميلاد ميزيست. او فلسفه را فن حصول سعادت در زندگي ميشمرد و خير را تنها در لذات معنوي و آرامش باطن ميدانست.
اردبيل در دشت پهناوري ميان كوههاي طوالش و سبلان واقع شده، ارتفاعش از سطح دريا 1100 متر است. طول جغرافياييش نسبت به نصف النهار گرينويچ چهل و هشت درجه و نوزده دقيقه شرقي و عرض جغرافياييش سي و هشت درجه و پانزده دقيقه شمالي ميباشد. رود بالقو از آن ميگذرد. هوايش در تابستان معتدل و در زمستان بسيار سرد است چنانكه گاهي به بيست تا سي درجه سانتيگراد زير صفر فرود ميآيد. بناي اردبيل را به فيروز شهريار سلسله ساسانيان نسبت ميدهند. آرامگاه شيخ صفي الدين عارف معروف جد پادشاهان صفوي در اين شهر است.
از جمله آثار مربوط به بقعه اين شيخ معروف فرماني است از شاه تهماسب منقوش بر سنگ بزرگي درباره منع منهيات به اين شرح:
حكم واجب الاتباع صادر گشته كه از كليه ممالك محروسه از ايجاد شرابخانه، پننگ خانه، معجون خانه، بوزه خانه، قوال خانه، بيت اللطف، قمار خانه، كبوتر بازي، ريشتراشي، طنبور زدن، نرد باختن، بدعت تعزيه، خدمت امردان در حمامات، جلوگيري شود.
آرامگاه شاه اسماعيل و مسجد جمعه از ديگر بناهاي قديمي اين شهر ميباشد.
فاصله ميان اردبيل و تبريز بيش از دوازده فرسخ نيست. شهرت اردبيل از نظر موقع تجاري ابريشم و مقبره شيخ صفي و برخي از شاهزادگان دودمان صفي است.
«اردبيل كنار كوهي قشنگ واقع شده، خانههايش از گل و خشت، و كوچههايش تنگ و كج و معوج است؛ اما كوچهاي كه در انتهاي آن كليساي ارامنه ساخته شده راست و زيباست.
رود كوچكي از خاور به باختر و از ميان شهر ميگذرد. انشعابات اين شهر كوچك باغهاي شهر را آبياري ميكند؛ و كاروانسراي خوبي در يك طرف ميدان بزرگ ساخته شده است.
مردمان اردبيل بر اين اعتقادند شراب انداختن در شهرشان گناه كبيره است. مدخل آرامگاه شيخ صفي در ميدان است، و در مدخل عمارت آرامگاه زنجيري به حلقههايي محكم
ص: 1759
شده و هر مقصري داخل محوّطه اول آرامگاه شود از تعرض مصون است. هنگام ورود به حياط دوم آرامگاه هر كس سلاح يا چوبدستي يا عصا دارد بايد آن را از خود جدا كند. در منتها اليه حياط دوم مطبخ است كه بيست و پنج يا سي اجاق دارد، و روي هر كدام ديگ مسين بزرگي است كه در آنها غذا ميپزند و به مستمندان و زائران ميدهند.
مقبره شيخ صفي زير گنبدي هشت ضلعي واقع است، ضريحش از چوب است و خاتمكاري ظريفي دارد؛ و در چهار گوشه بالاي آن چهار سيب بزرگ طلا نصب شده. روپوش ضريح زري سرخ است، و در قسمتهاي مختلف عمارت آرامگاه چندين چراغ طلا و نقره و مينا كاري وجود دارد.
در فاصله يك چهارم فرسنگ به شهر عمارتي عالي و زيبا كه داراي باغي بزرگ و حياطهاي متعدد است وجود دارد. در آن جا پدر و مادر شيخ صفي مدفونند. (تاورنيه).
كاسپادروويل كه در زمان فتحعلي شاه به ايران آمده و سه سال در ايران به سر برده درباره اردبيل نوشته است:
اردبيل شهري نسبة بزرگ است و به سبب اينكه داراي چشمههاي آب گرم متعدد ميباشد، و نيز مدفن شيخ صفي الدين اردبيلي در آن جاست اهميت زياد دارد. مردم به اين زاهد معروف اعتقاد كامل دارند و نذرهاي خود را روي آرامگاهش ميگذارند. اردبيل شهري قديمي است. حكومتش با خاني است كه عنوان بيگلر بيگي دارد و تابع حكومت آذربايجان ميباشد.
ارس يكي از رودهاي بزرگ آسياست كه در روزگاران گذشته ارمنستان را از سرزمين مدي جدا كرده است. اين رود از كوههاي نزديك ارزروزم سرچشمه ميگيرد، و پس از اين كه از ارپا چاي و چندين رود كوچكتر كه سرچشمه همه كوههاي قفقاز است مايه بيشتر گرفت از دامنه ارارات ميگذرد و بعد از پيوستن به رودخانه كور به درياي خزر ميريزد.
در فصل بهار بر اثر ذوب شدن برفهاي كوههاي اطراف مقدار آب اين رودخانه زياد و جريانش شتابناك و سركش ميشود اما در اواخر تابستان آبش چندان كم است كه از گدارهايش پياده و بيخطر ميتوان گذشت. گاسپار دروويل
موريس كوتز بوئه درباره ارس در سفرنامهاش نوشته است:
يكي از خصوصيت ارس اين است كه با اين كه در 39 درجه عرض جغرافيايي جاري است در زمستان چنان يخ ميبندد كه در آن حال فوجها با مهمات خود بيهيچ رنج و خطر ميتوانند از روي آب عبور كنند. همچنين وقتي كه امراض ساري در عثماني شيوع دارد هرگز بيماري از آن سوي رود به داخل ايران سرايت نميكند.
ارسطو حكيم نامور يوناني 384 پيش از ميلاد مقارن با سال اول نود و نهمين المپياد به دنيا آمد. پدرش نيفرماخس طبيب فيليپ پدر اسكندر، مادرش فواستيسPhoistsis و مولدش استاژيرStagire بود. در خدمت افلاطون به تلمذ پرداخت و از جمله شاگردان مستعد و هشيوار وي بود، و هر زمان افلاطون به سفر ميرفت جاي استاد به شاگردان درس ميآموخت. بيست سال
ص: 1760
در محضر افلاطون شاگردي كرد و دانش بسيار اندوخت. در منطق، طبيعيات و الهيات و خلقيات كتب مهمي تأليف كرد. آنچه درباره منطق نوشته شامل هشت كتاب است به اين شرح: قاطيغورياس (مقولات)Categoric ؛ باري ارميناسHermeneias )يعني تعبيرات) انالوطيقاAnalytiquea )يعني برهان) طوبيقاToPiques )به معني جدل؛ سوفسطيقا (به معني مفالطه) ريطوريقاRhetorique )به معني خطابه)؛ بوطيقا (به معني شعر). جمع اين رسائل در قديم ارغنونOrganon ناميده ميشد.
ارسطو از همسر اولش فتياس داراي دختري شد و پس از اين كه او درگذشت زن ديگري گرفت و داراي پسري شد كه او را نيقوماخوس ناميد.
پس از اين كه آوازه دانش ارسطو در سراسر يونان زمين پيچيد فليپ پادشاه مقدونيه در سال 342 پيش از ميلاد وي را به معلمي پسرش اسكندر كه در آن زمان سيزده ساله بود برگزيد. و وقتي اسكندر جاي پدرش را گرفت و به جهانگيري پرداخت از هر شهر كه ميگشود نفايسي براي استاد خود ميفرستاد. برخي از آنها مشتمل بر جانوران و گياهان بود كه در يونان وجود نداشت.
ارسطو پس از مرگ اسكندر به آتن بازگشت و مدت ده سال به تدريس پرداخت و سرانجام در شصت و هشت سالگي در سال 316 پيش از ميلاد مقارن با سال سوم المپياد صد و چهارده درگذشت. درباره شمايل او نوشتهاند: نيكو بالا، سپيد اندام، درشت استخوان و گشاده سينه بود و چشمان ريز و بيني كشيده داشت. به هنگام حركت هر زمان تنها بود تند، و هر وقت با شاگردان بود آهسته ميرفت. به مدارا و با تأمل سخن ميگفت؛ به موسيقي عشق ميورزيد و در جامه پوشيدن و غذا خوردن جانب اعتدال را رعايت ميكرد.
اسكندر درباره ارسطو گفته است: درست است كه پدرم موجب به وجود آمدنم شده اما معلم ارسطو درست زندگي كردن را به من آموخته است.
ارسطو بر اين اعتقاد بود كه شجاعت مرد در فرماندهي و شجاعت زن در فرمانبرداري است. چون زن در پنجاه سالگي و مرد در هفتاد سالگي از توليد نسل بازميمانند مناسب آنست كه اختلاف بيست سال از آغاز ازدواج مورد توجه قرار گيرد
ارشميدس: در قرن سوم پيش از ميلاد ميان سيراكوزيها و روميها به سببي جنگ سختي درگرفت. روميها از نظر سلاح جنگ بر عده جنگجويان بر سيراكوزيها فزوني داشتند، و چنين مينمود كه پيروزي از آن آنها خواهد بود. در اثناي جنگ ارشميدس- 287- 212- كه طرفدار سيراكوزيها بود چندين منجنيق ساخت كه لشكريان سيراكوز با آنها سنگ به سپاهيان روم پرتاب ميكردند؛ و طيّ مدت سه سالي كه اين جنگ ادامه داشت سيراكوزيان به سبب داشتن اين منجنيقها اندك اندك به پيشرفتهايي توفيق يافتند. افزون بر اين، اين رياضيدان و فيزيسين و مهندس بزرگ آيينهاي ساخت كه چون آنها را برابر خورشيد ميگرفت و حرارت را بر روي كشتيهاي روميان متمركز ميكرد آتش در آنها ميافتاد.
مارسلوس سردار و كنسول روم چون محاصره شهر و سپاهيان دشمن را بيفايده ديد فرمان
ص: 1761
داد كه لشكريانش از محاصره دست بكشند. او كوشيد به طريق ديگر دشمن را به زانو درآورد.
اتفاق را شبي ديد كه يكي از قلعههاي سيراكوز چنان كه بايد حفاظت نشده، و در دم فرمان داد به ناگاه از همان جا حمله برند و شهر را به تصرف درآورند.
در اين هنگام ارشميدس تنها در گوشهاي نشسته بود و چنان به حل يك مسأله هندسي پرداخته بود كه نه غوغاي درآمدن سپاهيان دشمن را به سيراكوز شنيد، و نه از تصرف شهر به دست ايشان باخبر شد. ناگهان يكي از سربازان دشمن را بالاي سر خود ديد كه به او فرمان ميداد نزد مارسلوس برود، و چون ارشميدس به منظور اتمام حلّ مساله از اجراي دستور سرباز سرپيچي كرد سرباز خشمگين شد و خواست با شمشيرش او را بكشد. ارشميدس التماس كرد چندان وي را فرصت دهد كه حل مسأله را به پايان برد، و از آن پس هرچه خواهد بكند اما آن سرباز نااهل كه ارج دانش را نميشناخت برآشفته شد و وي را كشت.
مارسلوس از كشته شدن چنان دانشمند بزرگ غمگين شد و بر سر مزارش عمارتي عالي بنا كرد. و مردم سيراكوز به پاي مجسمهاي كه به پاس خدماتش كنار مزارش ساختند يك كره و برخي آلات و اسباب هندسي نقش كردند.
كتابهاي كره و استوانه، اندازهگيري مساحت دايره، مأخوذات، تربيع دايره، و چند كتاب ديگر از آثار ارزنده اين دانشمند است. پي يعني نسبت محيط دايره به قطر آن، هم او معلوم كرد.
اسبها مختصر آنچه تاورنيه در سفرنامهاش راجع به اسبها و خرهاي ايران نوشته است.
اسبهاي ايراني كوچكتر از اسبهاي ما ميباشند، اما آرام، ملايم رفتار، و كم خوراكند، در هر شبانه روز يك توبره كاه و مقداري جو به هر كدام ميدهند و وقتي قصيل به دست ميآيد مدت بيست روز آنها را به اين خوراك ميبندند كه سبب تصفيه معدهشان ميگردد.
ايرانيان اسب را اخته نميكنند و مدت هجده سال به طور متوسط از آن كار ميكشند. در زمستان ميخهاي تازهاي كه سرشان برجسته است به نعلشان ميزنند تا روي زمينهاي يخزده نلغزند.
در ايران دو قسم خر هست. يك قسم كه براي باركشي از آنها استفاده ميشود؛ و يك قسم ديگر كه نژادشان بهتر است و خوش هيكلتر و چالاكتر و تند رفتارترند و قيمتشان گرانتر ميباشد. براي سواري.
سر و گردن و دست و پاي خرها را هم گاهي مثل دست و پاي اسبها رنگ ميكنند و بازرگانان و دكانداران عمده اصفهان براي رفتن به محل كسب و كار خود بر خر سوار ميشوند
استرابن جغرافيدان معروف كه قريب به سال 58 پيش از ميلاد در آماسياAmasya كاپادوكيه به دنيا آمده است. وي مؤلف يك مجلد كتاب جغرافياي مفصل و گرانقدر ميباشد. در حدود سال 25 بعد از ميلاد درگذشته است.
اسطرلاب چيست؟ اين آلتي است يونانيان را، نامش اسطرلابون، اي آيينه نجوم. و حمزه اسپاهاني او را از پارسي بيرون آورد كه نامش ستارهياب است. و بدين آلت دانسته آيد وقتها. آنچ از روز و شب
ص: 1762
گذشته بود به آساني و غايت درستي. و نيز ديگر كارها كه از بسياري نتوان شمردن. و اين آلت را پشت است و شكم و روي و اندامهاي پراگنده، و ايشان را به هم آرد قطبي كه به ميان اوست. و هم بر اين آلت صورتهاست و خطها، و هر يكي را نامي است و لقبي نهاده مر دانستن را.
جمله اسطرلاب گرد است و از گردي او به يك جاي افزوني دارد بيرون آمده، نامش كرسي. و اندر او سولاخي است آويزه را و حلقهاي اندر وي. و به مركز اسطرلاب سولاخي است و اندر او قطب ميگردد. و اندر قطب اسبكي همي درآيد تا قطب بدان بتواند داشتن آنچ بدو اندر آمده است. و بر پشتش پارهايست دراز چون مسطره، و بر قطب همي گردد نامش عضاده، به هر دو سرش نوككهاي تيز بيرون آمده، و هر دو را مريهاي عضاده خوانند. و فروتر از آن سوي ميانه، دو پاره است چهار سو، و بر روي عضاده بر پاي خاسته، نامشان لبنهاي خشتك و نيز هدفه خوانند، اي نشانهاي كه بر او تير زنند. و به ميان هر يكي از اين دو خشتك، سولاخي است تنگ، نامش سولاخ شعاع؛ و گر نيز گويي سولاخ نگرستن شايد. و اما روي اسطرلاب آنست كز آن سوي پشت اوست. و گرد بر گرد او ديواركي است نامش حجره، و اندرونش بر روي صحيفهايست دريده، نامش عنكبوت؛ و نيز شبكه گويند. و اندرين دايرهايست تمام، و بر وي نامهاي دوازده برج نبشته و نامش منطقه البروج؛ و ز او از سر جدي چيزكي تيز بيرون آمده است خرد نامش مري مطلق بيصفت. و چون عنكبوت را بگرداني، هميشه اين مري مر حجره را ببساود.
و گرد بر گرد منطقه نوكهايي تيز است بيرون آمده از پارههاي چون سه سو، و نام كواكب ثابته بر آن نبشته. و آن سركهاي تيز را مريهاي كواكب خوانند. و چون فرس از قطب بيرون آري عنكبوت و صحيفهها جدا شوند؛ و اين صحيفهها زير عنكبوت باشند. هر روي آن عرض شهري را كرده يا عرض اقليمي را.
اما بر پشت او چون برابر خويش گيري، و كرسي زبر سوي باشد، آن قطرش كه بر پهناش هست از دست راست تو تا دست چپ او را خط افقي خوانند. و نيز خطّ مشرق و مغرب خوانند؛ آن چهار يك چپ از نيمه زبرينش ربع ارتفاع خوانند و به نود پاره راست بخش كرده است.
آن را اجزاء ارتفاع خوانند، و آغازشان از خط افقي است، و به نود رسد برابر نيمه كرسي. و پنجگان آن يا دهگان زبرش نبشته بود به حروف جمل، و آن چهار يك كه برابر ربع ارتفاع است او را ربع ظل خوانند. و قسمت كرده است به انگشتهاي سايه. و آغازش از آن قطر است كه از نيمه كرسي همي آيد؛ و نهايتشان را حد نيست. زيراك آن جان سپري شوند كجا اسطرلابگر عاجز شود از جهت تنگ شدنشان. فاما آنچ بر عنكبوت است آنست كه پيشتر گفتيم؛ و اما آنچه بر صحيفهها بود نخست بر هر روي سه دايره بود متوازي. بزرگترينشان كه بيرونتر است و از مركز دورتر، و به كرانه صحيفه نزديكتر نامش مدار جدي است، و خردترينشان كه اندرونتر است و به مركز نزديكتر نامش مدار سرطان؛ و ميانگي نامش مدار حمل و ميزان.
و به هر صحيفهاي بر دو قطر است كه رويش را به چهار پاره راست همي بخشند. آن
ص: 1763
كه بر پهناست از دست راست به چپ او را خط مشرق و مغرب خوانند، و بر مركز فصل شود تا نيمه چپ خط مشرق باشد، و نيمه راست خط مغرب. و قطر دوم بر افق فصل شود تا آن پاره كه از وي سوي كرسي است خط وسط السماء خوانند، و نيز خط نصف النهار. و ديگر پاره فرودين خطّ و تد الارض و نيز او را خط نصف الليل خوانند. و افق آن قوسي باشد كه بر هر دو تقاطع مدار حمل با خط مشرق و مغرب همي گذرد؛ و آن قوسها و دايرهها كه زير افقاند، ماننده او مقنطرات خوانند؛ و زين مقنطرها هرچ از خط نصف النهار سوي مشرق افتد مقنطرات شرقي خوانند، و هرچ از وي سوي مغرب افتد مقنطرات غربي خوانند. پس مقنطره يكي باشد و لكن به خط نصف النهار چون او را دو پاره كند و نام گيرد، تا مقنطرات مغرب و مشرق باشند، و همچنان افق دو نيمه شود. يكي افق مشرق بود ديگر افق مغرب. و ميان كمترين مقنطره نقطهايست بر وي حرف ص نبشته، نامش سمت الرأس است. و خطهاي ساعتهاي معوجّه آنند كه زير افق ميان مدار سرطان و مدار جدي كشيده است. و به ميان هر دو خطي عددشان نبشته است از يكي تا دوازده.
اسطرلاب تمام آن بود كه مقنطراتش كشيده باشد از افق تا سمت الرأس نود مقنطره راست، و عددشان به حروف جمل نبشته بود از سوي مشرق و ز سوي مغرب از يكي تا نود به ولاء عدد طبيعي. و چون اندازه اسطرلاب خردتر بود از آن مقدار كه تمام را شايست، تا همه مقنطرات اندر و نگنجد، ميان هر دو يكي يله كنند تا آنچ كشيده شود اندر و چهل و پنج باشد، و عددشان كه نبشته آيد عددهاي جفت متوالي باشند، و آن اسطرلاب را نصف خوانند. اگر نيز آن خردتر باشد مقنطرات او سي كنند، و او را ثلث خوانند. اي مقنطراتش سه يك نوداند. و هم بر اين قياس سدس بود و عشر. و خمس هيچ نكنند هر چند كه شايد كردن. و هرچ از اين معني بر مقنطرات كرده آيد همچنان به درجههاي بروج كرده آيد.
پس دانسته آيد داننده را كه سبب اين نامها بزرگي و خردي اسطرلاب بود و چابكي دست و ناچابكي صناع ...»
نقل از كتاب التفهيم في صناعة التنجيم ابو ريحان بيروني به تصحيح استاد فقيد جلال الدين همايي.
در كتاب بيست باب اسطرلاب خواجه نصير الدين طوسي اجزاء اصلي اسطرلاب بدين شرح آمده است: «آنچه در دست گيرند و اسطرلاب را از آن آويزند آويز يا علاقه گويند، و آنچه علاقه در آنست آن را حلقه، و آنچه حلقه در وي است عروه خوانند؛ و بلندي كه عروه بر آن ميخ شده آن را كرسي گويند، و آنچه كرسي بدو بسته شده صفحهها و عنكبوتها در اندرون وي جاي گرفته آن را حجره يا ام گويند. در روي تمام صفحهها صفحهايست مشبك كه آن را عنكبوت شبكه ميخوانند. ميخي كه بر مركز عضاده و حجره صفحهها و عنكبوت گذرد آن را قطب خوانند، و بر دو طرف عضاده دو قطعه قائم است آن دو را دفتان خوانند و هر يكي را بالانفراد لبسنه گويند، و در هر يكي از آن دو لبنه سوراخي است كه آن را ثقبه ارتفاع نامند.
آنچه قطب بر آن استوار گردد فرس خوانند، و حلقهاي كه در زير فرس بود تا فرس از سطح
ص: 1764
عنكبوت مرتفع شده باشد آن را پشيزه و فلس خوانند، و آن كه عنكبوت را بدان ميگردانند آن را مدير يعني دوردهنده نامند. در حجره هفت يا پنج يا سه صفحه نهاده بود و آن جهت شهرهاي مختلف ميباشد. در بعضي اسطرلابها صفحهايست اضافي كه آن را آفاقي خواندهاند.»
برگرفته از مقاله پروين برزينمندرج در شماره 66 مجله هنر و مردم.
سيد اسماعيل جرجاني: قطب الدين محمد خوارزم شاه پسر انوشتكين موسّس سلسله خوارزمشاهيان كه آخرين پادشاهان اين خاندان سلطان جلال الدين است، در سال 491 هجري قمري زمان سلطنت سلطان بركيارق پسر ملكشاه سلجوقي به حكومت خوارزم نشست. او پادشاهي دانش دوست و دانش پرور بود، و در تمام دوران سي سال امارتش به ترويج علم و تعميم زبان فارسي همت گماشت، و همواره گروهي از بزرگان دانش در دربارش روزگار به آسايش ميگذراندند. يكي از آن دانشوران زين الدين يا شرف الدين ابو ابراهيم حسن بن احمد بن محمد الحسين الجرجاني سيد اسماعيل پزشك نامور بود كه در سال 504 هجري قمري در سلك دانشمندان دربار قطب الدين درآمد. قطب الدين از سر لطف تصدي داروخانه شهر را به وي سپرد و افزون بر آن يكهزار يكهزار دينار، حقوق ساليانه در حق وي مقرّر كرد. و او در مقام شكرگزاري از احسانهاي متواتر امير كتاب گرانمايه ذخيره خوارزمشاهي را كه در حقيقت دايرة المعارف طب قديم ايران است به نام قطب الدين تأليف فرمود.
اين دانشمند بزرگ سال 531 قمري برابر 516. خورشيدي در مرو درگذشت.
اصطخر حمد اللّه مستوفي در نزمة القلوب آورده است:
اصطخر از اقليم سيم است. طولش از جزاير خالدات و فجك و عرض از خط استواك.
به قولي كيومرث بنياد كرد، و به روايتي پسرش اصطخر نام، و هوشنگ عمارت بر آن افزود، و جمشيد به اتمام رسانيد. چنانكه از حد حفرك تا آخر را مجرد مسافت چهارده فرسنگ طول آن بود و عرض ده فرسنگ، و در آن جا چندين عمارت و زراعت و قرا كرد كه از وصف بيرون بوده، و سه قلعه محكم داشته است و بر سر سه كوه يكي معروف به استخر دوم شكسته، سيم شنكوان و آن را سه گنبدان گفتندي.
«مولف فارسنامه گويد جمشيد در اصطخر در پاي كوهسرايي كرده بود. وصف اين سرا آنكه در پايان كوه دكه ساخته بود از سنگ خاراي سياه، و آن جا چهار سو است، و در يك جانب در كوه پيوسته و سه طرف در صحرا گشوده، و بر بلندي سي گز ساخته به دو طرف نردباني بر او رفتندي، و بر آن دكه ستونها از سنگ سفيد مدور كرده، و بر آن نقّاري چنان باريك كرده كه بر چوب نرم نتوان كرد، و بر درگاه دو ستون مربع نهادهاند و بارهاي آن ستونها هر يك زيادت از صد هزار من ميباشد، و در آن نزديكي بر آن شكل سنگ نيست، و براده آن امساك خون ميكند بر جراحات و بر آن جا هر يك صورت براق مصطفي صلعم كردهاند.
رويش به شكل آدمي با ريش مجعد و تاج بر سر و دست و پا و دم بر صنعت گاو، و صورت جمشيد به شكل سخت زيبا كرده بودند، و در آن كوه گرمابه از سنگ كندهاند، چنانكه آب گرمش از چشمه زاينده است و به آتش محتاج نميشده، و بر سر آن كوه دخمههاي عظيم بوده
ص: 1765
است كه عوام آن را زندان باد گفتندي.
نوشته انگلبرت كمپفرEngelbert KaemPfer درباره اصفهان
اصفهان چندان گشاده و وسيع است كه ميتوان باور داشت از اين سوي گنگ شهري بدين بزرگي نيست، و از زماني كه پايتخت شده دائم بر وسعت و جمعيتش افزوده ميشود. زيرا مردم بر اين اعتقادند كه در آن جا به امنيّت و رفاهيّت بيشتر ميتوان زيست.
اين شهر عظيم در جلگهاي وسيع و پهناور واقع شده و تنها در جنوب به كوه صفه كه شني و قابليت كشاورزيش كمتر است نزديك ميباشد. آسمان اصفهان غالبا صاف، و هوا خشك و سالم است. آن چنانكه جسد آدمي پيش از آن كه به فساد گرايد خشك ميشود؛ آهن و گرچه در جاي نمناك باشد زنگ نميزند، و سيمساز مدتهاي دراز كوك را نگه ميدارد.
مردم بر اين اعتقادند كه از زمان پادشاهي شاه عباس نظافت و تازگي هوا بيشتر شده، زيرا وي خيابانهاي بسيار ساخته و درختان بسيار نشانده است.
در جلفا كه ساكنان آن همگي ارمنيهاي مسيحي ميباشند سيزده كليسا وجود دارد، و در محلي واقع در جنوب جلفا زردشتيان يا پارسيان اصيل و نژاده ايران كه آتش را حرمت مينهند و به كار كشتگري اشتغال دارند سكونت دارند. شمار آنان از ششصد خانوار تجاوز نميكند.
زاينده رود در بستري عريض و كم عمق در طول ضلع جنوبي شهر جريان دارد، و سرسبزي و خرمي و طراوت اصفهان بيشتر مرهون و مديون اين رودخانه است. قسمت بيشتر آب اين رودخانه به مصرف كشاورزي آباديهاي مجاور ميرسد و قسمتي نيز براي تأمين آب مورد نياز باغها و استخرها و خانههاي شهر به كار ميرود.
انشعاباتي كه از اين رودخانه جدا ميشود بر حسب فراخي مسير و مقدار آب، نام جداگانهاي دارند، انشعاب اول را كه بزرگتر است و مقدار آب بيشتر در آن جريان دارد مادي، انشعاب كوچكتر را جدول و انشعاب درجه سوم را جوي ميگويند، و ميرابها مسؤول تقسيم آب ميباشند.
بر روي زاينده رود چند پل زده شده، قديمترين آنها در زمان پادشاهي شاه تهماسب با سنگ تراشيده و آجر ساخته شده در مغرب است و هفده دهنه بزرگ دارد و براي زيبايي بنا بين دهانههاي بزرگ اصلي دوازده دهنه كوچك نيز ساخته شده كه از سطح جريان رود بالاتر است و به عمق نميرسد.
پل دوم اللهوردي خان نام دارد، و اللهوردي خان سردار معروف ايران فاتح لار هشتاد سال پيش با آجر و سنگهاي تراشيده در فاصله هفت هزار و ششصد پا دورتر از پل كهنه قديم ساخته است. اين پل كه سي و سه دهانه دارد و به راستي يكي از شاهكارهاي معماري است امتداد خيابان چهار باغ را به باغ هزار جريب وصل ميكند. پهناي اين پل دوازده قدم، و درازايش چهار صد قدم است.